بر بلندای شهر
حمید سبحانی

مرد میان سال آمد سرخط تاکسی ها. چندتا از راننده‌ها هرکدام چیزی گفتند. یکی گفت: «آقا فلکه پارک می‌ری بپر بالا.» دیگری گفت: «دربست هم می‌ری در خدمتیم.»، اما مرد همان گوشه زیر سایه درخت ماند و چیزی نگفت. چند تاکسی مسافرشان را زدند و رفتند و چند تاکسی جدید به خط اضافه شدند، اما مرد همچنان ایستاده بود. یک تاکسی زرد تمیز و براق از راه رسید. راننده جوانش پیاده شد، از همان جا به همکارانش سلامی داد.

از توی پخشش صدای ترانه‌ای قدیمی به گوش می‌رسید. راننده دستمالی را برداشت و شروع کرد به برق انداختن شیشه تاکسی اش که به نظر نیاز به تمیزکردن نداشت. هم زمان با صدای پخش، زمزمه می‌کرد: «سیمین بری افسونگری آری....» مرد میان سال از زیر سایه درخت درآمد و رفت به سمت راننده جوان.

بعد با صدای آرامی گفت: «آقا دربست می‌ری؟» مرد جوان نگاهی به مرد کرد و بعد گفت: «کجا می‌خوای بری؟ همکاران دیگه از من نوبتشون جلوتره.» مرد گفت: «من در اختیار می‌خوام و ترجیحم اینه که با شما برم.»

راننده گفت: «خیلی خب، بفرما.» مرد آدرسی به راننده داد و چند دقیقه بعد در همان نزدیکی جلو یک خانه قدیمی توقف کرد. مسافر به راننده گفت: «چند لحظه منتظر باشید، من برمی گردم.» مرد مسافر داخل خانه شد و چند دقیقه بعد با تعداد زیادی بادکنک برگشت. به راننده که با تعجب نگاهش می‌کرد، گفت: «لطفا در عقب رو باز کنید.» راننده در را باز کرد و مرد بادکنک‌ها را گذاشت روی صندلی.

مرد دوباره برگشت توی خانه و این بار با یک دسته گل و یک کیک برگشت. دسته گل و کیک را بااحتیاط گذاشت روی صندلی. برای بار سوم رفت توی خانه و این بار با یک قاب که عکس زنی لبخند به لب داشت، برگشت. نشست صندلی جلو و قاب را هم توی بغلش نگه داشت. به راننده گفت: «آقا کوه پارک رو بلدید؟» راننده گفت: «بله.»

مرد گفت: «لطفا ما رو ببرید، اونجا.» وقتی رسیدند به مقصد، خورشیدتقریبا خودش را چسبانده بود به لبه شهر و فکر غروب کردن در سرش بود. مسافر از راننده خواست که گوشه‌ای دنج توقف کند. مسافر بادکنک‌ها را به اطراف یک نیمکت رو به منظره شهر بست. دسته گل و کیک را روی نیمکت گذاشت و شمعی را روی کیک روشن کرد.

بعد خودش نشست وسط نیمکت و قاب عکس را توی بغلش گرفت. راننده تاکسی پخشش را روشن کرد: «آسمان چشم او آیینه کیست....» خورشید آرام آرام می‌خزید پشت شهر.