نگاهی به کتاب «عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه»
خاکپور _ برای اینکه سقوط نکنید فقط یک راه وجود دارد: اوج نگیرید! گریزی نیست. هر ارتفاع‌گرفتنی احتمال سقوط هم دارد. هرچه ارتفاع بیشتر، لذت آن و درد و جراحت ناشی از سقوطش هم بیشتر. زندگی در سطح، کسالت‌بار است، اما اوج گرفتن هم خطر شکستگی استخوان یا دل را همراه دارد. جولین بارنز در کتاب «عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه» * می‌نویسد: «ما روی زمین صاف زندگی می‌کنیم، روی سطح، اگرچه همچنان بلندپروازیم. ما قعرنشینان گاهی به بلندای خدایان می‌رسیم.
 
بعضی با بال هنر پر می‌کشند، بعضی با مذهب عروج می‌کنند، ولی بیشتری‌ها را عشق پرواز می‌دهد. وقتی بالا می‌رویم، خب، ممکن است سقوط هم بکنیم.
 
فرود‌های راحت و بی‌دردسر انگشت‌شمارند. ممکن است یکهو ببینیم با شدتی استخوان‌شکن مثل توپ داریم به زمین می‌خوریم [..]هر داستان عاشقانه، بالقوه، داستان اندوه نیز هست، اگر نه در اوایل، اما در ادامه‌اش، برای این یکی‌شان نه، برای دیگری، بعضی وقت‌ها هم برای هردویشان.»

آنچه بارنز را مجبور به نوشتن درباره عشق به‌ویژه اندوهش کرد مرگ همسر و همسفر و «هم‌اندوه» ش بود، آن هم بعد از ۳۰ سال زندگی با درجه کیفیت بالا که به آن عاشقانه می‌گویند. از زمانی که متوجه بیماری همسرش شد تا مرگ او فقط ۳۷ روز طول کشید. بی‌رحمانه است. سال ۲۰۰۸ او با سویه دیگر عشق آشنا شد، آن هم بسیار سهمگین، و ۴ سال بعد این کتاب را نوشت.

این کتاب ۳ جستار دارد: «گناه ارتفاع»، «برروی‌سطح» و «از دست رفتن عمق» که باید به‌ترتیب خوانده شود. بارنز در جستار «گناه ارتفاع» از تجربه اولین بالون‌سواری‌هایی می‌گوید که همین که از زمین برمی‌خاستند، اختیارشان دیگر دست خودشان نبود، بالون‌های سبک‌تر از هوا که باد عنانشان را به دست داشت و گاه سویه دیگر خودش را به بالون‌سوار نشان می‌داد: سقوط.

او در ادامه، سراغ نادار می‌رود، بالون‌سوار و عکاسی که هم اولین عکس هوایی از پاریس را گرفته بود و هم عکس‌هایی از سارا برناردِ بازیگر که دلدادگان بسیاری داشت و یکی‌شان کلنل فِرِد برنانی بود که عشقش ناکام ماند و عاقبت با فرو رفتن سنان سربازی از نیرو‌های مهدی سودانی کشته شد.
 
البته سارا که به درخواست ازدواج او پاسخ منفی داده و گفته بود هرگز با کسی ازدواج نمی‌کند، بعد از او ۲ بار ازدواج کرد و طولانی هم زیست. بارنز در جستار «بر روی سطح» این ماجرا را از دیدگاه خود روایت کرده است.
 
اما مهم‌ترین و البته تأمل‌برانگیزترین جستار این کتاب، «از دست رفتن عمق» است. نویسنده با مقدمه‌چینی‌ای که در ۲ جستار پیشین داشته، به سراغ اندوه سنگینی می‌رود که با رفتن همسرش بر دوش کشیده است، زیرا «هر داستان عاشقانه، بالقوه، داستان اندوه نیز هست».
 
اندوه برای هر چیز به اندازه ارزشی است که برای شخص داشته است. بارنز جایی از شخصی که همسرش را از دست داده نقل می‌کند: «چیزی که هست این است که طبیعت بسیار دقیق است. رنج هر انسان چیزی دقیقا هم‌سنگِ ارزش آن است. این است که به گمانم انسان یک جور‌هایی به رنج رغبت دارد.
 
اگر مهم نمی‌بود، اهمیتی هم نمی‌داشت.» و این جمله که به نظر بارنز کمی مازوخیستی به نظر می‌رسد، التیام‌بخش است: «می‌دانم که [این جمله]حقیقتی در خود داشته است. اگر انسان غیرمستقیم از رنج لذت ببرد، دیگر به نظرش رنج، عبث نمی‌آید. رنج نشان می‌دهد که هنوز فراموش نکرده‌اید. رنج به خاطره طعم می‌دهد. رنج گواهی عشق است.»

گریزی نیست. باید بهای هر چیزی را که به دست می‌آوریم پرداخت کنیم. سویه دیگر عشق، اندوه است، همان‌طور که سویه دیگر بالون‌سواری، سقوط.

زندگی رانندگی در جاده‌ای است در شبی ظلمانی. روشنایی با فاصله و با تناوب از تیرگی، چراغِ تیر‌های برق است. نمی‌شود همیشه در روشنایی ماند، حرکت ذات زندگی است و رفتن از روشنایی به تیرگی و بلعکس، نتیجه آن.
 
بارنز در پایان جستار سوم با قیاس بیماری سرطان با اندوه می‌نویسد: «ممکن است بگوییم داریم با سرطان مبارزه می‌کنیم، ولی صرفا سرطان دارد با ما مبارزه می‌کند. ممکن است فکر کنیم شکستش داده‌ایم، در حالی که فقط رفته است تا تجدید قوا کند و از نو بزند به یک جای دیگر. بازی روزگار است دیگر، ما هم بازیچه‌اش، و شاید اندوه هم همین است.
 
ما خیال می‌کنیم با او جنگیده‌ایم، هدفی داشته‌ایم، بر اندوه چیره شده‌ایم، زنگار روحمان را زدوده‌ایم، درحالی‌که تنها اتفاقی که افتاده این است که اندوه به جای دیگری رفته، موضوع علاقه‌اش را تغییر داده. ما ابر‌ها را درست نکرده بودیم که حالا قدرتی برای پراکندنشان داشته باشیم.
 
همه چیزی که اتفاق افتاده این است که از جایی -یا هیچ‌جا- نسیمی غیرمنتظره وزیده و ما دوباره به حرکت درآمده‌ایم. اما ما به کجا کشیده می‌شویم؟ به اِسکس (منطقه‌ای سرد و بدآب‌وهوا در انگلستان)؟ به دریای شمال (دریایی سرد با آبی یخ و بی‌رحم برای غریقان)؟ یا اگر باد شمالی باشد، آن وقت، شاید، با خوش‌اقبالی، به فرانسه.»

*نام اصلی این اثر «سطوح زندگی» است که بنا به تشخیص مترجم، عماد مرتضوی، به نامی که روی جلد آمده تغییر کرده است. از این کتاب پیش از این ترجمه دیگری با عنوان اصلی یعنی «سطوح زندگی» نیز منتشر شده است.