به سال ۱۳۴۹
حمید سبحانی

  الحق والانصاف گویا چنان رسم مجاوری و احترام به زائر را ادا کرده بودند که تا سال‌های سال خاطره گویی میرزا یحیی و بی بی نوریه از آن سفر نقل گاه به گاه محافل خانوادگی بود.

اما بی بی نوریه از وقتی شنیده بود آقا جلال قصد ترک دیار تبریز برای تحصیلات عالیه و رفتن به بلادی دیگر دارد، یک جا بند نمی‌شد و به قول خودش در دلش رخت می‌شستند و این شستن تمامی نداشت. به تعبیر مریم خاتون دختر بزرگ آقا یحیی و بی بی نوریه، آقا جلال ته تغاری منزل بود و از همین رو حسابی دل پدرو مادر را برده بود و دانشگاهی شدنش هم مزیدی بر علت ها.

مریم خاتون این حرف‌ها را که می‌گفت، دلش برای برادر از جان عزیزترش غنج می‌زد. بی بی نوریه در کش و قوس هضم دوری از آقا جلال بود که خبر رسید تنها پسرش در رشته فیزیک دانشگاه مشهد قبول شده است. بی بی نوریه از آقا جلال پرسیده بود: «فیزیک یعنی چه؟» و آقا جلال لبخند زده بود و میرزا یحیی اظهر من الشمسی گفته بود و لبخند کم رنگی از غرور بر لب هایش نشسته بود.

با این همه، بی بی نوریه دیگر غمی نداشت. غم دوری جایش را داده بود به آرامشی که خوب می‌فهمید چرا توی دلش نشسته بود. بعد هم شال و کلاه کرده بود و اصرار پشت اصرار که هر طور شده باید همراه آقا جلال به مشهد بروند و دل صفا دهند و خودش پسر را بسپرد به حضرت. میرزا یحیی چرتکه‌ای انداخته بود و دست برده بود به ذخیره روزمبادایش. چه روزی بهتر از این روز. اتوبوس یک روز و نیم توی جاده‏‌ها پیچ و تاب خورده بود تا آن‌ها را برساند به سرزمین نور و خود نور.

عکس: آرزو صادقی