حکایت بی نتیجه غربال و پنبه
امید مهدی نژاد

در روزگاران قدیم حکیمی که دو پسر داشت، شبی در ناحیه قلب خود دچار درد شد و پیش از آنکه مریدان وی را به بیمارستان برسانند جان به جان آفرین تسلیم کرد. پسران حکیم پس از آنکه حکیم را به خاک سپردند و مراسم ختم و هفتم و چهلم را برگزار کردند و در بزرگداشت‌های نهاد‌های مختلف نیز شرکت نمودند، از یکدیگر جدا شدند و هریکی به راه خود رفتند و سبک زندگی خود را دنبال کردند. پسر اول به دنیا پشت پا زد و سهم الارث خود را به فقرا و مساکین بخشید و به غاری در خارج از شهر رفت و در آنجا کنج عزلت اختیار کرد و به امور معنوی مشغول شد.

پسر دوم سهم الارثش را روی سرمایه اش گذاشت و یک مغازه دودهنه در بازار خرید و یک طلافروشی راه انداخت و به خرید و فروش طلا و جواهرات و سکه مشغول شد. یک سال بعد جمعی از حکمای شهر‌های مختلف تصمیم گرفتند برای پاسداشت مقام علمی حکیم درگذشته به شهر محل سکونت وی بروند و مراسمی برگزار کنند.

پس دسته جمعی به سوی محل سکنای حکیم فقید حرکت کردند و سر راه به غار پسر نخست حکیم رسیدند. پسر نخست حکیم وقتی فهمید کاروان حکما به شهر می‌روند، از آن‌ها تشکر کرد و برای آنکه حال برادرش را بگیرد و برتری کنج عزلت و خلوت را بر زندگی عادی ثابت کند، یک غربال برداشت و داخل آن آب کرد و به دست حکما داد تا به برادرش برسانند. حکما به شهر رسیدند و نخست به مزار حکیم درگذشته رفتند و سپس به پاسداشت مقام علمی او پرداختند.

پس از آن به نزد پسر دوم حکیم رفتند و غربال را به او دادند و گفتند: برادرتان این را آب کرد و به ما داد که برای شما بیاوریم. پسر دوم حکیم غربال را گرفت و به دیوار آویخت. سپس برای آنکه پاسخ دندان شکنی به برادرش داده باشد، مقداری پنبه برداشت و در وسط آن یک تکه آتش گذاشت و به دست حکما داد تا در راه برگشت به برادرش برسانند. پس از پایان مراسم بزرگداشت، حکما به سوی شهر و دیار خود راه افتادند و در مسیر نزد پسر نخست حکیم رفتند و پنبه حاوی آتش را به او دادند.

پسر نخست، چون چنین دید از کرده خود پشیمان شد و برخاست و به نزد برادرش رفت و گفت:‌ای برادر، من به خود و خلوت گزینی خود غره شده بودم، اما تو با کرامت خود غرور مرا شکستی. بده دستت را ببوسم. پسر دوم دستش را به پسر اول داد و پسر اول بوسید.

پسر اول سپس افزود: مقداری سرمایه به من می‌دهی که من هم به جای عزلت گزینی، مثل تو در بطن و متن جامعه حضور داشته باشم و در عین حال به معنویت نیز بپردازم؟ برادر دوم گفت: خیر. وی افزود: آن موقع که اموال به جامانده از پدرمان را بذل و بخشش می‌کردی باید به این چیز‌ها فکر می‌کردی. بدین ترتیب پسر دوم حکیم چیزی به پسر اول حکیم نداد. پسر اول حکیم نیز غربالش را از روی دیوار برداشت و به کنج عزلت خود بازگشت و قصه ما را به قصه‌ای بی نتیجه تبدیل کرد.