حکایت آن کشتی و آدم هایش
حامد عسکری

تصدقت گردم نقره خانم جانم
یاد داریم شهید و حکیم سیاست، میرزاتقی خان امیرکبیر، رحمه ا... جایی به جد کبیرمان مرحوم ناصر الدین فرموده بودند اگر محصول یک ساله می‌خواهید گندم بکارید، اگر محصول ده ساله می‌خواهید گردو بکارید و اگر محصول صدساله می‌خواهید انسان پرورش بدهید. سینماتوگراف بیاورید، سینما توگراف انسان پرورش می‌دهد. دیروز همین همایون خان یک چیزی آورده بود در منزل به اسم ویدئوپروژکتور، حقیقتا عجایب خلقتی بود.

همایون خان در بادی امر همه پنجره‌های خانه را به پتو و پرده پوشانده اتاق را مطلق تاریک کرد. کأنه شب ظلمات. من بعد ذلک دو قاب از جد کبیرمان که بر دیوار بود را از دیوار برداشت که دیوار لخت گردد و بلامانع باشد. بعد یک رشته سیاه رنگ را در سوراخی در دیوار فرو کرده و نقشی روی دیوار افتاده بود حقیقتا واحیرتا بودیم و انگشت به دهان از این مخلوقه دست بشر. عکس‌ها و نقش‌ها و حرف‌ها بر دیوار سرد بی جان چنان جان گرفتند و رجال و نسوان چنان مثل بلبل حرف می‌زدند کأنه وسط بازارچه بودیم و گوش سپرده بودیم به حرف هایشان و گفت وگوهایشان.

قصه قصه جوانکی بود که در یک بخت آزمایی بلیتی برنده می‌شود و آن بلیت، بلیت یک کشتی پهن پیکر است که گویا قصد تفرج و تماشا در کل کائنات دارد و در آن میان جوانک بی نوا یک دل نه صد دل عاشق و دلباخته دخترکی می‌شود در طبقه بالای کشتی و حکایتی می‌رود که نگو و نپرس. یک جا‌هایی از فیلم را چشم بر هم گذاشتیم از قباحت صور موجود و یک جا‌هایی استغفرا... از دهانمان نمی‌افتاد. حکایتا در آخر فیلم هم بسیار اشک ریختیم و فاتحه خواندیم بر روح پسرک عاشق که جان را فدای معشوق کرد و دل سپرد به اقیانوسی تاریک و بی انتها.

خداشاهد است خانم جان روی دیوار خشک و خالی چنان دریا موج می‌زد و آن کشتی بی لنگر کج و معوج می‌شد که فرمودیم تو نمیری من بعد از فیلم، باید محمود بنا را صدا کنیم و بگوییم این دیوار نم کشیده را دوباره کاهگل و گچ کند از حجم خیسی امواج دریا.‌

می‌گویم خانم جان چه همه قصه باحیای قشنگ جذاب داریم در این مملکت و دارند لای کتب شخصیت‌ها و قهرمان هایشان خاک می‌خورند و هیچ دایرکتور و آرتیستی نیست که این آدم‌ها را بیرون بکشد، غبار روزگار را از جانشان فوت کند و بیاور شان جلو کمرای سینما و کاری کند کارستان. عرضم این است که خانم جان می‌شود بی لختی بازی و رقص و قر و فر هم فیلم قشنگ و گوارا ساخت و رعیت را در سینما میخکوب کرد و چیز‌های قشنگ و شیرین یادشان داد و جامعه را گنده کرد.

حالا کار یادگرفته ایم. یک چیزی همایون خان آورده اندازه کف دست اسمش هم هست هارد. تویش یک عالمه فیلم ریخته و قرار است شب‌های دراز زمستان را بنشینیم مکمل فیلم ببینیم و صفا کنیم. می‌گویم خانم جان تصدقتان زحمت نیست یک چند من تخمه کدو که مخلی به طبع جنابمان باشد بو بدهید، بسپارید جمشید بیاورد پای فیلم می‌چسبد.

یک وقتی هم با خانواده و آقاجانتان تشریف بیاورید، ما از میان فیلم‌های توی هارد قشنگ هایش را سوا می‌کنیم دور هم ببینیم چیزی یاد بگیریم و ببینیم اهل فرنگ چه می‌خورند و چه می‌پوشند و چگونه عشق می‌ورزند و چگونه می‌میرند. سیر آفاق و انفس که می‌گویند حقیقتا همین سینماست. مراقب احوالتتان باشید. زیاده عرضی نیست.
به قلم میرزاابراهیم خان شکسته نویس