به گزارش شهرآرانیوز؛ علفهای تازه از وسط ریل راهآهن بیرون زده بود و نسیم گرم جنوب از لای شاخ و برگ درختهای سدر و کُنار به پشت شیشههای غبارگرفته واگن قطار میکوبید. توی یکی از کوپههای قطار دزفول، غزلی تازه داشت از بطن مادری شاعر متولد میشد. مادر با نهایت درد و خستگی نگاه به ردیف درختهای حاشیه ریل میانداخت و از سرش میگذشت: «در بیابان کُنار تنها بود/ تندبادی رسید و دانه فشاند...».
بالاخره صدای گریه نوزاد در قطار پیچید. صدا، صدای محمدعلی بود؛ محمدعلی بهمنی. نوزاد عجولی که دلش میخواست دوماهی زودتر توی آغوش مادر آرام بگیرد. قطار داشت آنها را به مقصد خانه برادرش در دزفول میبرد که صدای گریه محمدعلی تمام اهالی واگن را پشت در کوپه خانوادهاش جمع کرد. فروردین بود. اواخر فروردین۱۳۲۱.
هفتهها میآمد و میرفت و پدر گاهبهگاه با ساک دستی خاکآلودش به خانه برمیگشت. سوزنبان بود. مادر میماند و ضبط و ربط بچهها در خانه. تا قبل آمدن پدر، بساط شاهنامهخوانی وسط خانه پهن بود. محمدعلی و خواهر و برادرها دور مادر حلقه میزدند و با چشمهای مشتاق به شاهنامهخوانیاش دل میسپردند: «به شعر آرم این داستان یادگار/ بشویم ز بد دست و دل، روزگار» این مابین شاید بارها مفهوم بسیاری از لغات را از دست میدادند، اما آهنگ درونی کلمات و اوزان شاعرانه قصهها داشت در ناخودآگاهشان ریشه میدواند. محمدعلی با آن چشمهای گرد عطشناک زل زده بود به دهان مادر.
مادر یک شعر سیال در خانه بود. راه میرفت و از دنباله دامنش غزل میریخت. غذا میپخت و لقمههایش طعم قافیه میداد. مادر، حریر بود و رقیق. همه چیز با حضور او، امن و آرام بود. اما پدر وقتی با آن ابهت مردانه در چارچوب در ظاهر میشد، شاهنامه عین یک محموله خطرناک در تاریکترین پستوی خانه پنهان میشد و پس از آن همه با نقابی از سکوت و سردی دور سفره جمع میشدند. پدر مرد زحمتکشی بود. هموغم جوانیاش، یک لقمه نان حلال بود و سقفی محکم که زن و بچهاش را از گزند حوادث روزگار حفظ کند.
قرابتی با ادبیات نداشت. یک وقتهایی که بیهوا چشمش میافتاد به شاهنامه، میگفت: شعر و شاعر و شاهنامه و شیطان، همه شین دارند. همه از یک چشمه میجوشند. جمع کنید این بساط شرارت را. اما همینکه ساک مأموریتش را میبست و از خانه بیرون میزد، بچهها بیمعطلی میرفتند سروقت همان بساطی که آنها را عوض پرسهزدن در کوچهپسکوچههای اطراف خانه، حول دامن پرچین مادر جمع میکرد. مادری که حتی تابستانها، پسرانش را میفرستاد توی چاپخانه کار کنند. جایی که عطر کاغذ کاهی و کلمات تازه میداد.
پدر هیچوقت نفهمید محمدعلی شعر میگوید. هیچ وقت آن صفحه از مجله را ندید که یک غزل با نام پسرش در آن چاپ شد. آن هم در صفحهای که زیرنظر استاد فریدون مشیری مدیریت میشد. محمدعلی بالاخره یک جایی قلاب دلش به غزل گیر کرده بود و به هر زحمتی که بود، کلمات را به رشته وزن و قافیه کشید و یک فقره عاشقانه در وصف مادر تحریر کرد و با دستهایی که از شدت شرم و اضطراب میلرزید، گذاشت برابر استاد که اگر میشود در مجله روشنفکر چاپ کند. غزل، راهش را به دل محمدعلی باز کرد.
راه غزل، از حضور پرمهر مادرش میگذشت. زنی که به او یاد داد شعر از ریشه شیطان نیست. شعر، عشق است و در تمام ابعاد زندگی جاری است. او حالا پس از تماشای اولین اثر خود در صفحه مجله، سبکبال و آرام و عاشق بود. این تازه ابتدای راه عاشقی و شاعریاش بود. نخستین غزل محمدعلی نُهساله این طور آغاز میشد: «ای واژه بکر جاودانه/ای شعر موشح زمانه//ای چشمه سینه جوش الهام/ای حس لطیف شاعرانه...»
صدای ناصر بود. از پشت خط تلفن با آن لحن رطبآلود گرفتهاش، به وقت غروب زنگ زده بود به محمدعلی بهمنی و گفته بود: «دریا، خواهر است. بیا». محمدعلی آن زمان، دیگر شده بود آقای بهمنی. سری داشت میان شاعرها. با اهالی ادب رفتوآمد میکرد. روی غزلهایش، مکثها میشد. حالا در معیت دریای جنوب، به وقت معاشرت با یکی از دلنشینترین صداهای بندر، فکر کرد دریا، خواهر است یعنی ناصر و خواهرش کنار دریا هستند. تا رسیدن به ساحل، مدام فکر میکرد چرا باید ناصر و خواهرش را ملاقات کند.
وقتی رسید، ناصر بود و سکوت و ساحل. نگاهی به تنهایی ناصر انداخت. پس خواهرش کجاست؟ خواهرش دریا بود. دریا خواهر بود. اهالی جنوب، هربار دریا را در آرامش و ملایمت میدیدند میگفتند: نگاه کن! دریا، خواهر است. تجربه زیسته بهمنی در جغرافیای جنوب، او را بیش از همیشه شاعر میکرد. این خطه از ایران، ظرفیتهای شاعرانه هر که شبیه به او را گسترش میداد.
ترکیب درخشان ناصر عبداللهی و محمدعلی بهمنی نه فقط در عالم رفاقت و هنر که در زمینه ترانه و اجرا، یک اتفاق مبارک بود. ترانههایی پرمایه که با صدایی منحصربهفرد، داشت سلیقه شنونده موسیقی پاپ را به شکل چشمگیری به سمت فاخر شدن هدایت میکرد. همان کاری که بعدها با اجرای آثار بهمنی از سوی خوانندگانی، چون همایون شجریان و علیرضا قربانی تکرار شد. آن روز محمدعلی بهمنی پیش از بازگشت به خانه روی ماسههای گرم جنوب نشست و با تماشای دریای آرام نوشت: «دریا شده ست خواهر و من هم برادرش/ شاعرتر از همیشه نشستم برابرش...»
{$sepehr_key_118532}
شش دهه از عمر محمدعلی بهمنی گذشت. محمدعلی در گذر این سالها، مشغول غزل بود. موهای سرش یکی یکی سفید شده بود و همه او را به غزلهای تازهاش میشناختند، اما بالاخره یک جایی حوالی ۶۳ سالگی، دلش هوای مشهد کرد. او تا آن زمان، هرگز به زیارت امام رضا (ع) نرفته بود. آن سال هم به دعوت جشنواره رضوی به مشهد آمده بود.
مردد بود. انگار حتی نمیتوانست توی آینه به چشمهایی نگاه کند که تا آن روز تصویری از گنبد طلایی سلطان توس به یاد نداشت. دستهایش را آورده بود مقابل صورتش. دستهایی که هرگز مصرعی برای امام رضا (ع) قلم نزده بود. این همه سال از دریا و غزل و مادر گفته بود، اما خطی از نبات و زعفران و آهو ننوشته بود. بالاخره راهی مشهد شد. نخستین ملاقات، در زمستانی سرد رقم خورد. ایام ولادت امام رضا (ع) بود.
هرچه میهمان در صحنهای حرم بود، همه پناه گرفته بودند توی رواقها. مجال زیارت زیر قبه آرزوها نبود، حتی در سردترین ساعت از نیمه شب. چند قدمی جلو رفت و با سیل جمعیت رو به عقب برگشت. از همان فاصله، با تماشای ضریحی که پشت پردههای اشک، درخشانتر از همیشه به نظر میرسید، زیر بارش غزلی تازه، جان گرفت:
«شرمندهام که همت آهو نداشتم/ شصتوسه سال راه به این سو نداشتم// اقرار میکنم که من اینهای و هوی ها/ داشتم همیشه ولی هو نداشتم...» او حالا دیگر نمک گیر مهر امام رئوف شده بود و در تقابل با غزلی جوششی، عاشقانه و درونی، داشت زیارتنامهای به زبان شعر تلاوت میکرد. زیارتنامهای در آستانه ۶۳ سالگی.
توضیح تیتر: مصرعی از ترانهای ماندگار به قلم محمدعلی بهمنی که مرحوم ناصرعبداللهی آن را اجرا کرد: بهار بهار چه اسم آشنایی/ صدات میاد، اما خودت کجایی