مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ چمدانش را میگذارد وسط خانه. میان چهره بهتزده خانواده شروع میکند به بیرون کشیدن وسایل توی چمدان. هیچجای بحثی باقی نمیگذارد. حرفش همانی است که چند دقیقه قبل باصدای بلند و جوری که همه اهالی خانه بشنوند، اعلام کرد. او قرار نیست جایی برود، نه فنرباغچه ترکیه و نه هیچ تیم دیگری، در هیچ کجای این کره خاکی. مهدی تصمیمش را گرفتهاست.
برای روزها و هفتههای آینده فقط یک مقصد دارد و آن هم خط مقدم است. کسی که تمام سالهای اخیر زندگیاش را در مستطیل سبز گذرانده است، حالا به یکباره تصمیم میگیرد چشمهایش را بهروی موفقیتهای کوچک و بزرگش ببندد؛ از لژیونر شدن گرفته تا بازی برای پرسپولیس محبوبش. بعد بهجای چمدان، یک کولهپشتی کوچک بردارد و راه بیفتد به سمت مرزهای جنگزده نیمه غربی کشور. مهدی کاپیتان تیم ملی فوتبال جوانان کشور است.
بعد از سالها جنگیدن به پیراهن شماره۲۲ ارتش سرخ رسیده است. در روزهایی که خبری از شبکههای اجتماعی نیست، تصویر او از شبکههای اندک سیما پخش میشود، نامش در رادیو تکرار میشود و تصویرش روی جلد مجلات و لابهلای صفحات روزنامه دستبهدست میشود. بیجهت نبود که در کودکی خودش را با مارادونا مقایسه میکرد. او که در اوج جوانی، به اوج شهرت میرسد و در اوج شهرت، به اوج سبکبالی. هرازگاهی روزنامهها و مجلات را به خانه میآورد و به حسینآقا نشان میدهد.
حسینآقا هم هربار لبخند میزند و بعد پدرانه به مهدی میگوید دست از تلاش برندارد. به شاگردی علی پروین و همبازی شدن با امیر قلعهنویی، محمد پنجعلی، محمد مایلیکهن، صمد مرفاوی، علیرضا اسدی و نامهای آشنا دیگر، راضی نشود. پس مهدی فقط یک رؤیا دارد و آن هم بازی در تیمهای اروپایی است، اما بعد از دیماه ۱۳۶۵ همهچیز تغییر میکند.
اوایل زمستان ۱۳۶۵ است. یک نفر بیمقدمه زنگ در خانه را میزند و خبر شهادت محمود را میدهد. زهراخانم به سوگ برادرش مینشیند و مهدی نهتنها به سوگ دایی عزیزش، بلکه به سوگ رفیق روزهای خوش کودکی، نوجوانی و جوانیاش مینشیند. کسی که فقط چند سال با او اختلاف سنی داشت و «داداش» صدایش میزد. محمود با خانواده خواهرش زندگی میکرد و برای مهدی، حکم برادر را داشت.
وقتی خبر شهادتش به آنها میرسد، مهدی در آستانه سفر به ترکیه است. مدیران باشگاه فنرباغچه از کاپیتان ۲۲ساله تیم ملی جوانان ایران دعوت کرده بودند تا برایشان توپ بزند. شب هفتم شهادت محمود است. مهدی در میانه خانه میایستد و جوری که همه صدایش را بشنوند، میگوید به ترکیه نمیرود. مقصد جبهه است.
در روزهایی که جنگ با تاروپود زندگی ایرانیان گره خورده است، مهدی از خط حمله پرسپولیس به خط مقدم میرود. آقای گل دو دوره از لیگ جوانان، قید دروازه حریف را میزند و اینبار دفاع میکند. پاهایی که میتوانند با ظرافت و چابکی تمام، با کفشهای استوکدار رنگارنگ، توپ را به حرکت در بیاورند، پوتینهای جنگی میپوشند و محکم و مصمم روی تلی از خاک قدم برمیدارند. آنجا و توی خط مقدم، داوری وجود ندارد که سنگدلی دشمن را مهار کند. خبری از کارتهای زرد و قرمز و اخراج از میدان نیست.
آنجا سرخ، فقط رنگ پیراهن ورزشکاران و هواداران نیست، بلکه رنگی است که خون به لباس رزمندگان میپاشد. تاکتیکهای ۴-۴-۲ و ۳-۵-۲ جواب نمیدهد، آنجا پای برد و باخت درمیان نیست. آنجا صحنه رویایی حق و باطل است، رفتن و ماندن است. هدف کسب امتیاز نیست، حفظ وجببهوجب این خاک عزیز و نجات جان آدمهاست. نجات جان زنان و کودکانی که چشمشان را به رشادت و شجاعت همین جوانها دوختهاند. هیچکجای قصه زندگی مهدی، روایتی یک خطی، ساده و سطحی نیست.
{$sepehr_key_119495}
زمستان به میانه راه رسیده است. خورشید زودهنگام غروب میکند. مهدی روی صندلی کمک راننده نشسته است و آقا رضا، برادرش پشت فرمان است. از ترافیک تهران میگذرند و خودشان را به ورزشگاه میرسانند. مهدی میگوید: این آخرین بازی من است و آقا رضا به شوخی میگوید: توی بازی پایت درمیرود و از جبهه میمانی. هر دو میخندند. به مقصد میرسند. مهدی توی رختکن لباسهایش را عوض میکند و همراه با تیم وارد ورزشگاه میشود. توی بازی چند گل به ثمر میرساند.
بازی تمام میشود. باز توی رختکن لباسهای ورزشی را از تنش درمیآورد و لباس رزم میپوشد. بعد دوباره به همراه آقا رضا توی ماشین مینشیند و اینبار مقصد راهآهن است. مهدی همراه با رزمندگان دیگر راهی جبهه میشود و این آخرینباری است که آقا رضا، رفتن برادرش را تماشا میکند. چند روز بعد، مهدی توی همان گردان، همان لشکر، همان گروهان، همان دسته به شهادت میرسد.
«مهدی رضایی مجد» در سن ۲۲سالگی، در دهم اسفند ۱۳۶۵، در عملیات تکمیلی کربلا۵ در شلمچه به فیض شهادت نائل میآید تا در حافظه تاریخی مردم ایران، به نمادی از قهرمانی و پهلوانی بدل شود و سالروز شهادت او «روز شهدای ورزشکار» نامگذاری شود. وقتی همرزمان مهدی خودشان را به بالای سر او میرسانند، مهدی را درحالی به آغوش میکشند که زیر لباس بسیجی خاکیاش، یک شلوار ورزشی آبی سهخط پوشیده است و ساقهای قرمزش را به پا کرده است. درست مثل تمام عکسهایی که از مهدی، از زندگی حرفهای گرفته تا پشت جبهه به یادگار باقیمانده است، با لباسهای ورزشی.