چند سال پیش توفیق بزرگی داشتم. جزو خادمان کشیک هشتم شب بودم در بخش صندلی چرخدار و زائربر.
گاهی راننده زائربرها بودم و گاهی هم ویلچر به دست دم در ورودیها میایستادم تا اگر کسی به هر دلیلی توانایی راه رفتن نداشت سوارش کنم.
ساعت یکونیم، دو شب بود که یک خانم مسن که به زحمت راه میرفت از ورودی بابالجواد (ع) وارد شد.
به ویلچری که دستم بود اشاره کردم و گفتم: بیایید بنشینید تا هر جای حرم خواستید ببرمتان.
همانطور که نفسنفسزنان به راهش ادامه میداد گفت: پسرم منو تا فلکه آب آورد و خودش رفت. چون صبح زود باید میرفت سرکارش. از اونجا خودم پیاده اومدم، بقیه اش هم پیاده میرم. پیادهروی اربعین که نشد برم، این چند قدم رو که خودم برم.
سوار نشد ولی از راه رفتن آرام آرام و سبک قدم برداشتنش معلوم بود که چقدر سخت راه میرود. همانطور که داشت میرفت، برگشت و به ویلچر نگاه کرد.
دوباره گفتم: نمینشینید؟
خودتان میدانید. بعضی مادربزرگها وقتی متخصص گوارش به آنها بگوید که از امسال دیگر نباید روزه بگیرید یا ارتوپدی به آنها بگوید: از این به بعد باید نمازتان را نشسته بخوانید ناراحت میشوند و طوری به او نگاه میکنند که انگار یک نفر آدم از خدا بیخبر مسیرشان را به سمت خدا سد کرده است.
پزشک نبودم ولی وقتی گفتم اینجا بنشینید همان مدلی که گفتم نگاهم کرد و بعد به بقیه راهش ادامه داد.
گفتم: از ساعت دو شب اینجام که ثوابی بکنم، چرا نمیذارین؟
یعنی اینقدر ضعیف شدم که سوار ویلچر بشم؟
{$sepehr_key_122514}
اما دیگر مقاومت نکرد و نشست روی ویلچر. راه افتادیم. گریه میکرد. اشکش را ندیدم، اما تکان خوردن مداوم شانههایش خبر میداد که چه اشکی میریزد.
خواستم بگویم: همهمون ضعیفیم، اگر ضعیف نبودیم که پیش معینالضعفا نمیآمدیم.
اما نگفتم، چون همانطور که گفتم ضعیفیم. آنقدر ضعیف که بعضی وقتها تا بخواهیم حرف بزنیم یک بغض بیمقدمه میآید و گلویمان را فشار میدهد تا نتوانیم حرفی بزنیم.