از راه دوری نیامدهاند. مسافران آن آسمانی هستند که رنگ آبی لاجوردیاش آرامشی بیانتها دارد. ابرهای تیره را به آن آسمانِ ابدی راهی نیست. آسمانی که تماشایش، دل بیقرار هر زائری را قرار میبخشد. جایی که چشمهای خسته و ملتمس، بر آبی آن مینشیند و نفس میکشد. آسمانی که روی زمین نشسته است و دروازهای به بهشت شده است.
از میان انوار طلایی و شاخههای دوار و درهمپیچیده راه خود را باز کردهاند و به اینجا رسیدهاند. از پشت گلهای سبز و فیروزهای و از میان کاشیهای خفته و آرامگرفته بر دیوار، جان گرفتهاند و پر کشیدهاند. کبوترانِ همین باماند نشسته بر کنگرهها. درست همانجا که دیوار با آسمان همنشین شده است. جایی که نقش و نگارِ زمین با سکوت آبیِ بیکران، گره خورده است. آن بالا هشت کبوتر نشستهاند، همچون نقطهچینهایی بر سطر نخست یک دعا. دعایی که هنگام اجابتش فرا رسیده است. هشت کبوتر، که انگار هرکدام، رازی هستند عینیت یافته از گستره این نقش و نگار، نگاهی هستند تبلوریافته از چشمهایی منتظر، خواستهای هستند برخاسته از دل یک عاشق.
دیوار زیر پایشان، همچون صحنهای از یادهاست. نقشهایی که سالها با نور و باد و سکوت و تماشا، سخن گفتهاند. این گلهای ختایی، این خطوط رقصان و خمیده، این رنگهای چشمنواز و ناب، همه گواهاند از گلستانی که در این خاک نیست، از آسمانی که در این عرصه نیست، این نقشها، نشانههایی از جایی دیگرند. جایی خیلی دور، خیلی نزدیک. طرحهای طلایی، چون رشتههایی از نور، به هم گره خوردهاند، تا میان تاریکیها، راهی به «حضور» باز کنند. میان برگها، گلها و شاخههای مواج، پشت آن رنگهای آبی لاجوردی و سبز فیروزهای، چه بسیار کبوترانی که همچنان به انتظار پریدن نشستهاند.
آسمان بالای سرشان، آنقدر بیادعاست که گویی میخواهد محو شود در این عظمت. انگار رنگ آبیاش در مقابل آبی لاجوردی آسمانِ نقش بسته بر روی دیوار، حرفی برای گفتن ندارد. شاید به همین خاطر است که کبوتران میان ماندن و رفتن مردد ماندهاند. در این قاب، همهچیز در مرز است، مرز میان خاک و افلاک، رنگ و نور، حضوروغیاب. کبوتران در آستانهاند، نه پرواز کرده، نه بر زمین مانده.
{$sepehr_key_122512}
دیوار در آستانه است، نه یک بناست، نه یک نقش؛ و دل، تماشاگر این لحظه است، در آستانه کشفی تازه برای معنای «حضور» که گاهی فقط نشستن است. فقط نگاه کردن است. فقط گوش دادن به سکوت و دل را از غیر خالی کردن است. آنچنانکه شاعری میسراید: «و من ... در روشناییِ پرحیرتِ نور، چون سنگی آفتابخورده، خاموش ماندهام.»
عکس: علیاصغر مقدادی