- هادی آقا امشب حرم خیلی شلوغ مِره، شما میامدی خانهی ما، از اینجه باهم مِرَفتم حرم. چی اصراریه که حالا مستقیم از ترمینال پاشن برن حرم، اویم توی همچی شبی.
- اتفاقا توی همچین شبی باید مستقیم از ترمینال برم حرم. اگر برای شما زحمتی نیست، قرارمون توی حرم باشه. اونجا ببینمتون خیلی خوشحال میشم.
- هر جور که خودتا صِلاح مدِنِن. شما ساعت چند مِرِسن مشد؟ توی او شلوغیا مو شما رِ کجای حرم پیدا کُنُم؟
- والا ساعت دقیق رسیدنم معلوم نیست. یک مقداری توقفای اتوبوس توی راه طولانی شد، ولی من بهمحض اینکه رسیدم مستقیم با مترو میرم حرم. یک سقاخونه هست جلوی پنجره فولاد، توی همون صحنی که همیشه با هم میرفتیم. اسمش چی بود؟
- سقاخانه اسمال طلا رِ مِگِن؟
- احسنت، شما که مجاور هستین و ماشاءا.. همه جای حرمِ آقا رو مثل کف دستتون بلدین. خوش به سعادتتون.
- نِه بابا، ما خودمایَم بعضی وقتا توی حرم گم مِرِم. (صدای خنده مرد از پشت گوشی تلفن به گوش میرسد.)
- حرمِ آقا هرقدرم شلوغ باشه کسی توش گم نمیشه، اتفاقا همه کسایی که توی این دنیای وانفسا گم شدن، پا میشن میان حرمِ، تا خودشون رو اونجا پیدا کنن. یکیش خود من.
- باز از او حرف قِشنگتان زدِن هادی آقا. پس ایشالا امشب اگه عمری بود و سعادت داشتِم، توی حرم، دمِ سقاخانه اسمال طلا میبینمتان.
- انشاءا...، به امید خدا.
قابی از آسمان گرگومیش، بر پنجرههای اتوبوس نقش بسته بود. مرد نگاهش را به بیرون دوخته بود، اما تصویرها بدون اینکه در ذهن او بمانند از جلو چشمانش رژه میرفتند. حواسش اینجا نبود، حواسش خیلی زودتر از خودش، به مشهد رسیده بود و راهی حرم شده بود. شنیدن اسم سقاخانه، دوباره خاطراتِ تلخ و شیرینی را در ذهنش زنده میکرد. یک سال قبل، همین موقعها بود، چند روز مانده به شبِ میلاد امام رضا (ع). قرار بود آخرین سفرش باشد، دکترها جوابش کرده بودند.
گفته بودند یک هفته، دو هفته یا نهایتا یکماه دیگر تمام است. با حالی خراب آمده بود مشهد، برای اولین بار آمده بود حرم. سرش را روی دیوار همین سقاخانه گذاشته بود و یک دلِ سیر گریه کرده بود. زائران میآمدند و یک ظرف آب مینوشیدند و سیراب میشدند و میرفتند و او کنار همین سقاخانه، خودش را تشنهتر از همیشه یافته بود. گفته بودند از آنجا یک جرعه آب به نیت شفا بنوشد و او آنجا، خودش را در میانِ یک دریا دیده بود.
{$sepehr_key_123052}
حال خوب خودش را، تسکین همه دردهایش را، آرامش و قوت قلبش را همانجا یافته بود. تا شب میلاد در مشهد مانده بود و از آن موقع به بعد، نذر کرده بود که اگر زنده ماند و شفا پیدا کرد، هر سال شب میلاد آقا، حرم باشد. دل توی دلش نبود. در میان تصویرهایی که از جلو چشمش میگذشتند تابلوی تپهسلام را که دید دست بر سینه گذاشت، قطره اشکی به روی گونهاش چکید و زیر لب زمزمه کرد:
- السلام علیک یا علیبن موسیالرضا، الوعده وفا.
عکس: حسن توکلی