آموزش داستان نویسی | سه گام اژدها (بخش اول)

شاید در این ستون تکرار بعضی اسم‌ها و تأکید بر روی آن‌ها برایتان سؤال برانگیز بوده باشد. شاید هم از سر کنجکاوی به یکی-دوتا اثر از نویسنده‌هایی که اسم برده‌ام سر زده باشید و تورق آن‌ها را کلیدی برای کیستی و چیستی این نویسنده‌ها دانسته باشید. حتم دارم که همینگوی از آن دست کسانی است که بسیار شما را گیج می‌کند، آدمی با چنان سایه‌ای بزرگ در جهان ادبیات و آثاری که بیشتر متن‌هایی بیش از حد ساده و بی سروته به نظر می‌رسند، تا متن‌هایی استخوان دار در میان دنیایی تعریف و تمجید.

بگذارید در مجالی دیگر بخشی از نوشته‌های همینگوی را تجزیه و تحلیل کنیم و در اینجا به چیزی دیگر بپردازیم، اینکه نویسنده‌ای چنان تأثیرگذار و تا این اندازه مشهور چطور مهارتش در نوشتن را صیقل می‌داده.

سه تمرین ویژه از همینگوی احتمالا به شما هم کمک کند تا دیدگاهی وسیع‌تر و شفاف‌تر به هنر نویسندگی پیدا کنید، مخصوصا که این تمرین‌ها از کسی است که استخوان و گوشت تنش را برای ادبیات خرج کرده است.

بگذارید، قبل از اینکه به سراغ سه گام همینگوی برویم، کارمان را با یک مقدمه مهم شروع کنیم. اول از همه اینکه همینگوی نویسنده‌ای نبود که پای ماشین تحریرش بنشیند یا کاغذهایش را روی یک میز چوبی پهن کند و بیفتد به جان آن ها.

همینگوی به طرز شهودی و شفافی از همان ابتدای کار می‌دانست که برای نویسنده شدن چه چیز‌هایی لازم است: یک، تجربه زیستی؛ دو، تکنیک نوشتن (یعنی رسیدن به یک نثر تراش خورده و استخوان دار که قادر است واقعیت را و تجربه‌های انسانی را به خوبی منعکس کند). برای همین است که به شکل دیوانه واری داوطلبانه راهی جنگ می‌شود تا تجربه زیستی اش را بیشتر کند؛ یعنی او، به جای اینکه در انتظار الهام ذهنی و فرود کلمات بماند، کارش را با ورود به جهان انسانی آغاز کرده است.

همینگوی کسی است که در ۱۹۱۷، وقتی هجده سال بیشتر نداشت، وارد فضای مرعوب کننده جنگ جهانی اول می‌شود. ابتدا، به این خاطر که چشمش در مشت زنی آسیب دیده بود، او را در معاینه پزشکی رد می‌کنند. اما سماجت همینگوی درنهایت جواب می‌دهد و شش ماه بعد صلیب سرخ آمریکا او را می‌پذیرد. در نقش راننده آمبولانس راهی ایتالیا می‌شود.

{$sepehr_key_125029}

در جبهه جنگ، در سنگر، یک گلوله توپ زیر پای همینگوی منفجر می‌شود و او را به شدت زخمی می‌کند. دوستانش کشته می‌شوند. یکی از سربازانی هم که در نزدیکی او بوده هر دو پایش قطع می‌شود. همینگوی، وقتی به هوش می‌آید، رفیق بریده پایش را کول می‌کند و بیرون می‌زند. 

اما، به محض اینکه از سنگر بیرون می‌آیند نورافکنی کورشان می‌کند و مسلسلی که نمی‌بینند به رگبار می‌بنددشان. دو گلوله پای همینگوی را سوراخ می‌کنند. سربازی که پاهایش را از دست داده از روی دوش او می‌افتد و درنهایت جان می‌دهد. چند ساعت بعد، همینگوی را، در آستانه مرگ و نیمه جان، به بیمارستان می‌رسانند، درحالی که بیش از صد ترکش بدنش را آبکش کرده‌اند.

این واقعه جنگ را برای همینگوی جوان خلاصه می‌کند، چون او، به ناچار، چند ماه در یکی از بیمارستان‌های میلان بستری می‌ماند و زمانی که مرخص می‌شود جنگ تمام شده است. البته زخم‌های همینگوی تمام نمی‌شوند و تا آخر عمر آزارش می‌دهند. جنگ، شکار، مسابقات مشت زنی و نمایش‌های پرهیجان گاوبازی توانستند مغز خام همینگوی جوان را پر از تجربه زیسته کنند و برای او کوله باری فراهم بیاورند پر و پیمان، مملو از مایه و سوژه برای وحشیانه نوشتن و نوشتن.

با احترام تمام به تفنگ شکاری دولُول همینگوی، مخصوصا آن لحظه که دو گلوله را هم زمان شلیک کرد.