انگشتر عقیق تو در خون تپیده بود

برای نمایشگاه کتاب راهی تهران شدم و بنا بود دوروز تهران بمانم. روز دوم وقتی از خواب بیدار شدم به پیشنهاد دوستم، زهرا، دیدیم چندساعتی زمان داریم، با مترو راهی شاه‌عبدالعظیم (ع) شدیم.

همین‌که رسیدم هوای مرضیه رفیق و همشهری مهربانم افتاد به سرم و یادم آمد دفعه قبل باهم به حرم سیدالکریم رفته بودیم. نشستم نزدیک ضریح حضرت عبدالعظیم (ع) و با مرضیه تماس گرفتم و بعد از خوش‌وبش و یادآوری خاطرات مشترکمان در این حرم به یک‌باره گفت راستی مزار شهید امیرعبداللهیان هم بروی‌ها!

برق از سرم پرید و در عین حال که از یادآوری مرضیه خوشحال شدم غم عالم نشست روی دلم که چه سال سختی را پشت سر گذاشتیم و در آستانه سالگرد سانحه سقوط بالگرد رئیس‌جمهور شهیدمان هستیم.

وارد شبستان شدیم و نشستیم سر مزار شهید امیرعبداللهیان و اشک‌هایم سرازیر شد. بعد از خواندن فاتحه رفتیم سر مزار شهید موسوی، محافظ شهید رئیسی. دلم خیلی گرفت و باز بغضم ترکید. دائم به این فکر می‌کردم که این مرد نزدیک‌ترین شخص به سید عزیز ما بوده است.

به سید فکر کردم. به نحوه شهادتشان. به آن ساعات سخت. به شبی که نیرو‌های امنیتی دسترسی به بالگرد نداشتند.

عجب شبی را صبح کردیم و عجب روزی را شب کردیم در اضطراب و خوف و رجای آن اتفاق. گاهی فکر می‌کنم به اینکه این داغی که بر دل ماست چندبرابر یا چندصد برابرش بر دل خانواده شهدای بالگرد است؟

ما که با هربار شنیدن نام سید چشم‌هایمان خیس می‌شود و حسرتش را می‌خوریم پس خانواده شان چه روز‌هایی را پشت سر گذاشته‌اند! به مادر شهید رئیسی فکر می‌کنم که در این سن‌وسال عجب سوگ سختی را تجربه کرده است.

شعری که سال پیش برای شهید نوشته بودم برگزیده جشنواره «سوختگان وصل» شده است. باید بر سر مزار سید بروم و این شعر را در نزدیکی ضریح مطهر امام رئوف قرائت کنم و برای آرامش قلب خانواده شهدای بالگرد دامن امام رضا (ع) را بگیرم.

{$sepehr_key_125528}

***

مه بود و آه رنگ خبر‌ها پریده بود
مه بود و ماه قامتش از غم خمیده بود

مه بود و باد بین درختان سوگوار
دنبال بالگرد تو، هرسو دویده بود

بعد از شبی دقیقه دقیقه رجا و خوف
ساعت به هشتِ صبحِ شهادت رسیده بود

گل داده بود زخم تو در شیب دیزمار
آتش تمام راه گل لاله چیده بود

با جان هنوز می‌شنود مشکل مرا
آن گوش‌ها که زخم‌زبان‌ها شنیده بود

عطر حضور تو چقدر حرف تازه داشت
با نسل نورسی که بهشتی ندیده بود‌

ای دیده در رضایت مردم رضای او‌
ای خادمی که مشی و مرامت پدیده بود

دست تو مزد خدمت خود را چنین گرفت
از دست‌های حق که تو را برگزیده بود

چون حاج قاسم، آن شبِ بی بازگشتِ سرخ
انگشتر عقیق تو در خون تپیده بود