قفلِ قدیمی و زنگزده حجره، آنقدر بسته مانده بود و باز نشده بود که حالا هم دل به کلید نمیداد. پیرمرد زیر لب لا الهالا ا... گفت و دوباره کلید را توی قفل چرخاند. آن روزهایی یادش آمد که صبح علیالطلوع، زودتر از همهی اهالی بازار به حجرهاش میرسید. بسما... میگفت و همین کلید را با یک نیمچرخش توی قفل برنجی میچرخاند و در حجره را باز میکرد. همان اول صبحی سماور روسی زغالیاش را روشن میکرد و چندتکه زغال را برای دود کردن اسپند توی منقلی کوچک میگذاشت. عطر اسپند که بلند میشد زیر لب صلوات میفرستاد و بر چشم بد لعنت میکرد.
آن سالها حجره پیرمرد وسط بازار بود و بروبیایی داشت. پیرمرد آن سالها، پیرمرد نبود، جوانی خوش قدوبالا بود و بروبازویی داشت. بهرسم آن روزها همیشه کلاه شاپو سرش میگذاشت و شبها بعد از بستن در حجره، به زورخانه میرفت و میل میزد. حالا این قفل رنگ و رو رفته و این کلید زنگزده داشتند سربهسرش میگذاشتند. پیرمرد دستی به سرش کشید و دانههای درشت عرق را از روی پیشانی پرچینوچروکش، پاک کرد. از آخرین باری که در حجرهاش را باز کرده بود، چند سالی میگذشت.
{$sepehr_key_125630}
بعد از همهگیری کرونا که بیمارش کرد و خانهنشین شد، گردوغبار تعطیلی هم به روی درودیوار دکانش نشست. دیگر چشمانش هم برای تعمیر چرخ و دندههای ساعتها همراهی نمیکرد. همان روزهای آخر مشتریها یکییکی آمده بودند و ساعتهایشان را گرفته و رفته بودند و حجره خالی شده بود. انگار با رفتن هرکدام از ساعتها بخشی از عمرِ حجره هم از در خارج شده بود و به پایان رسیده بود.
صدای باز شدن قفل، پیرمرد را از فکر و خیالهایش بیرون کشید. بالاخره باز شد. الحمدا... گفت و قفل را از جایش درآورد و بلند شد. درِ چوبیِ حجره سروصدایی کرد و با فشار دست پیرمرد، باز شد. امروز برای آخرین بار آمده بود تا گنجی را که در حجره جا مانده و دلش برای آن تنگ شده بود از اینجا بردارد. قابی که آن سالها روی دیوار بود و بین همه ساعتهای دیواری، زمان را بهتر به او نشان میداد.
قابی که هرروز بعد از باز کردن در حجره و دود کردن اسپند به آن نگاه میکرد و زیر لب، صلوات میفرستاد. قابی که حال خوبش، برای همیشه درون آن جا خوش کرده بود و ماندگار شده بود. قابی که نمیگذاشت یادش برود حواسش به همه خوبیها باشد.
نزدیک ظهر که پیرمرد از حجرهاش دور میشد و به خانه برمیگشت، قابی را به سینهاش میفشرد و اشک در چشمهایش غوطهور بود. روی دیوار غبار گرفته حجره، کنار ساعتدیواری چوبی خوابآلوده، نقشی سفید بهاندازه یک قاب، جا مانده بود.
عکس: ناصر محمدی