روزهای آخر بارداری را سپری میکردم و چهارشنبه بود. دلم میخواست بعد از جلسه شعر به زیارت امام بروم، اما، چون مهمان داشتم باید بهسرعت به خانه برمیگشتم. مهمانداری با آن شرایط سخت بود، اما مهمان عزیز. آنقدر خسته شده بودم که تا صبح خوابم نبرد. اصلا روزهای آخر انتظار برای مادر شدن در عین شیرینی سختتر از آن است که خواب به چشم مادر بیاید.
دو سهساعتی را خوابیدم و در عین خستگی به کارهای منزل رسیدگی میکردم که خواهرم تماس گرفت و گفت: من نزدیکت هستم، حاضرشو بریم حرم! برق از سرم پرید، حرم؟ گفت: بیستوسوم ذیالقعده است روز شهادت و زیارتی امامرضا (ع). باوجود خستگی توان خروج از منزل را نداشتم، امتناع کردم از همراهی، اما آنقدر اصرار کرد که حریفش نشدم.
از خانه ما تا حرم پنج ایستگاه اتوبوس فاصله است و البته خیلی هم نزدیک نیست تا دو ایستگاه مانده به حرم پیاده راهی شدیم و وقتی دیگر توان نداشتم به ایستگاه اتوبوس رفتیم و خودمان را رساندیم به آغوش امام هشتم. گفتم، شنیدم، درددل کردم؛ و امام عجیب شنونده هستند. وارد رواق دارالحجه شدیم و چندساعتی را مهمان نگاه گرم امام رئوف بودیم. گاهی با خواهرم گفتوگو میکردیم، گاهی با امام خلوت میکردیم. یکی از کارهایی که در حرم انجام میدهم نگاه کردن به زائران امام است. به این فکر میکنم از کجا آمدهاند و از امام چه میخواهند؟
در سرم برایشان داستانی سرهم میکنم و دنبال پایان خوششان هستم کنار امام. همینطور که به زائران نگاه میکردم یادم افتاد چقدر در خانه کار دارم و چقدر وقت کم است. گفتم: آقاجان هنوز خیلی کار دارم کاش بچه یک هفته دیرتر دنیا بیاید. بعد خیلی زود به خودم نهیب زدم و گفتم: هرطور صلاح میدانید هروقت شما بخواهید خوب است.
{$sepehr_key_125631}
با خواهرم از حرم خارج شدیم و داشتیم از هم جدا میشدیم که گفتم: فردا باید برای فلان کار بیایی همین محدوده، بیا امشب برویم خانه ما و من هم میگویم همسرم در محل کارش بماند! بیتعلل پذیرفت! تعجب کرده بودم از اینکه اینقدر راحت برای اولین بار قبول کرد بیاید شب پیشم بماند. به خانه رفتیم و همانطور که شام را آمده میکردم حرف میزدیم و بعد از خوردن شام فهمیدم وقت تولد دخترکم است. نگران بودم. حالم پریشان شده بود.
اضطراب داشتم. من از خواهرم بیشتر و خواهرم از من بیشتر. رفتم روبهروی آینه ایستادم و گفتم محکم باش! اول و آخرش این روز اتفاق میافتاد. تمرکز کن و کارهایت را انجام بده. تو به امام رضا (ع) سپردهای. با همسرم تماس گرفتم و به خانه آمد خودمان را آماده کردیم و راهی بیمارستان شدیم. ساعات سخت و شیرینی بود، اما وقتی دخترکم را درآغوش گرفتم فقط به این فکر میکردم که چقدر خوب شد به امام گفتم هرطور صلاح میدانید.