داستان کودک | من دیگر بزرگ شده‌ام

لیلا خیامی - همیشه سوغاتی‌های سفر خوب و دوست داشتنی‌اند. مامان‌بزرگ هم از سفر برگشته و یک چمدان سوغاتی با خودش آورده بود، یک عالمه سوغاتی خوب و قشنگ!

مامان‌بزرگ تازه از سفر برگشته بود. من و مامان و بابا رفتیم دیدنش. مامان‌بزرگ از دیدنمان خیلی خوش‌حال شد و چمدان بزرگ سوغاتی‌هایش را باز کرد.

داخل چمدان چیزهای مختلفی بود، از لباس و کفش گرفته تا مجسمه‌های چوبی. مامان‌بزرگ یک جفت کفش به مامان و یک پیراهن به بابا هدیه داد. یک روسری آبی پر از گل هم به من داد.

گفت چون ۹ سالم شده، به جای عروسک، برایم روسری خریده است. روسری آبی خیلی قشنگ بود. گل‌های ریز رویش صورتی بودند. رنگ صورتی را دوست داشتم.

با خوش‌حالی از مامان‌بزرگ تشکر کردم و رفتم جلو آینه. روسری را روی سرم انداختم. قشنگ بود. مامان تا من را دید گفت: «حواسم نبود چه‌قدر بزرگ شدی دختر گلم!» بابا چشمکی زد و گفت: «روسری‌ات از پیراهن من قشنگ‌تر است!»

مامان‌بزرگ از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت: «می‌دانستم به صورتت می‌آید. ماه شدی!» روسری‌به‌سر دویدم و کنار مامان‌بزرگ نشستم. مامان‌بزرگ هم شروع کرد به تعریف کردن خاطرات سفرش از همان روز اولی که رفته بود.

همیشه وقتی شروع می‌کرد به تعریف کردن چیزی، حرف‌هایش کلی طول می‌کشید. هنوز ماجراهای روز اول سفر تمام نشده بود که یکی زنگ خانه‌ی مامان‌بزرگ را زد.

بابا رفت و در را باز کرد. عموجان و خانمش آمده بودند با دو تا دخترشان. دخترعموها تا مرا دیدند سلام کردند و گفتند: «چه عالی تو هم که اینجایی بیا برویم توی حیاط بازی کنیم.»

با لبخند جواب سلامشان را دادم و گفتم: «نمی‌شود. مگر نمی‌بینید من دیگر بزرگ شدم و مامان‌بزرگ به من روسری هدیه داده است؟ من با شما بازی نمی‌کنم. همین جا می‌مانم و خاطرات مامان‌بزرگ را گوش می‌کنم.»

مامان‌بزرگ تا حرفم را شنید با خنده گفت: «عزیزم شما به سن تکلیف رسیدی، خانم شدی، اما فکر نکنم عیبی داشته باشد بروی با دخترعموها بازی کنی.»

مامان گره روسری‌ام را محکم کرد و گفت: «دخترم مهربان است، الان می‌رود با سارا و سمیرا جان بازی می‌کند و دل آنها را نمی‌شکند.»

بابا گفت: «ما خاطرات مادربزرگ را برایت تعریف می‌کنیم.» مامان‌بزرگ خندید و گفت: «سارا و سمیرا! این عروسک‌ها را هم برای شما سوغات آوردم.»

دخترعموها عروسک‌هایشان را از مامان‌بزرگ گرفتند و گفتند: «مینا عروسک تو کو؟» با مهربانی گفتم: «عروسکم در خانه‌مان است، نیاوردمش. بیایید برویم گرگم به هوا بازی کنیم.»

همه از اتاق بیرون آمدیم. روی راه‌پله‌های ایوان که رسیدیم، سمیرا گفت: «نه، قایم‌باشک بازی کنیم و روی پشت‌بام هم برویم.» همانطور که می‌دویدم گفتم: «نه. پشت‌بام برای بازی خطرناک است. حواستان باشد من بزرگ شده‌ام، خوب است به حرفم گوش کنید.»

دخترعموها همانطور که دنبالم می‌دویدند لبخندزنان گفتند: «چشم رئیس!» و همه با هم خندیدیم.