دلیلی برای زندگی

محله‌مان‌خلوت‌شده، خیلی‌ها رفته‌اند، خدا به سلامتشان دارد، هرکجا هستند صحیح و سالم باشند و به سلامت در اولین فرصت سر خانه زندگی‌شان برگردند، خیابانی که گاهی ترافیک می‌شد و هر پنج‌ثانیه موتوری یا ماشینی رد می‌شد حالا نیم‌ساعتی هم صدای ترددی سکوتش را چاک نمی‌دهد و در این میان فقط یک دل‌خوشی دارم، پشت خانه ما مجتمعی است که حیاط بزرگی دارد، پرواحد است و مدیرساختمان با سلیقه‌اش همت کرده یک تعدادی اسباب‌بازی پارکی توی حیاط گذاشته، من شب‌ها را بیدارم پای رصد پرنده‌هایمان و روز‌ها را تا ظهر می‌خوابم و به محض بیدار شدن می‌پرم پشت پنجره تراسمان و گوش تیز می‌کنم که ببینم حیاط مجتمعشان را آن چهارتا تربچه گذاشته‌اند روی سرشان یانه؟ ببینم سر نوبت تاب و سرسره دعوا دارند یا نه؟ ببینم وقت چرخیدن روی چرخ‌و‌فلک زمینی جیغ می‌زنند یا نه؟

این تربچه‌ها همان کاری را با اندوه قلبم می‌کنند که پدافند با ریزپرنده‌های حرامزاده. تماشایشان کنم و کیف کنم و بغض کنم و لذت ببرم و خدا را سپاس بگویم. جنگ که تمام شد می‌روم چندتا کادوی قشنگ می‌خرم و درست وسط جیغ و هیاهوشان می‌روم زنگ ساختمان را می‌زنم و تک‌تکشان را می‌بوسم و می‌گویم شما دلیل زندگی نه، شما خود زندگی بودید، شما آیه روشن و بلند زندگی بودید که آن حنجره‌های کوچولوتان را خرج ایران کردید و دل چهل‌و‌چندساله من را قرص و امیدوارم کردید به اینکه ایران بچه‌هایش هم از نسل رستم‌اند.

{$sepehr_key_131418}