داستان کودک درباره کتاب | یک دنیای ناشناخته و تازه!

لیلا خیامی - کتاب‌ها همیشه ما را به دنیای قشنگ و پر از ماجرا می‌برند، به دنیایی که فکرش را هم نمی‌توانیم بکنیم. سعید خیلی سفرکردن در دنیای کتاب‌ها را دوست داشت.

سینا اخمو و بی‌حوصله نشسته بود کنار پله‌ها و با انگشتش راه عبور مورچه‌ها را می‌بست. یک‌دفعه از اتاق سعید صدای خنده‌ آمد. سینا آهی کشید و گفت: «من این‌همه حوصله‌ام سر رفته، آن‌وقت سعید همین‌طور می‌خندد!»

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای بپربپرکردن و دویدن سعید از داخل اتاق آمد. بعد هم صدای حرف‌زدنش آمد و جیغی بلند شنیده شد. سینا که حسابی گیج شده بود، بلند شد و رفت دم در اتاق سعید.

در را باز کرد و گفت: «معلوم است اینجا چه خبر است؟ با کی حرف می‌زنی و جیغ‌وداد می‌کنی؟!» اما وقتی سعید را دید، حسابی تعجب کرد. سعید کتاب‌قصه‌اش را در دستش گرفته بود، نشسته بود وسط اتاق و مشغول خواندن بود.

سینا که فکر کرد خیالاتی شده است، آهی کشید و راه افتاد تا دوباره برود سراغ مورچه‌ها که یک‌دفعه صدای غرش یک موجود گنده را شنید و پشت‌سرش صدای جیغ سعید را شنید.

تا برگشت، سعید را دید که کتاب‌به‌دست داشت دور اتاق می‌دوید. سینا این‌بار با صدایی بلند‌تر گفت: «اینجا چه خبر است؟!» سعید که تازه متوجه آمدن سینا شده بود، ایستاد.

کتاب را بست و جواب داد: «هیچی، دارم کتاب می‌خوانم. داستانش معرکه است.» سینا با بی‌حوصلگی پرسید: «موضوعش چیست؟»

سعید همان‌طور که کتاب را باز می‌کرد تا عکس جانور عصبانی را که از یکی از صفحات سرک می‌کشید، به سینا نشان بدهد، گفت: «ماجراجویی در آفریقا.»

سینا تا چشمش به جانور عجیب افتاد، کمی ترسید و گفت: «این شیر خیلی واقعی به نظر می‌آید!» سعید لبخندی زد و دست سینا را گرفت و دنبال خودش کشاند و گفت: «باید داستانش را بخوانی. کجایش را دیدی!»

بعد هم همان‌طور که سینا را کنار خودش می‌نشاند، مشغول خواندن شد. داستان آن‌قدر هیجان‌انگیز بود که بی‌حوصلگی از سر سینا پرید. ماجرای کتاب آن‌قدر جالب بود که سینا دلش خواست کمی از داستان را خودش بخواند.

کتاب را از سعید گرفت و با صدای بلند مشغول خواندن شد: «جانور عصبانی غرشی کرد و دوید دنبال دو تا بچه‌خرگوش کوچولو...» سینا و سعید با هم تا آخر کتاب را خواندند و دور اتاق چرخیدند.

کتاب که تمام شد، سینا لبخند‌زنان گفت: «واقعا معرکه بود! فکر نمی‌کردم کتاب‌خواندن این‌قدر جالب باشد.» بعد هم نگاهی به قفسه‌ی کتاب‌های سعید کرد و گفت: «دلم می‌خواهد یک کتاب دیگر هم بخوانم. به‌نظرت کدام کتاب خوب است؟»

سعید لبخندی زد و کتاب ماجراجویی در آفریقا را توی قفسه گذاشت و گفت: «همه‌شان خوب‌اند. اصلا بیا یکی‌یکی همه را بخوانیم.» فکر سعید عالی بود، برای همین سینا قبول کرد و دوتایی مشغول خواندن شدند.

کتاب‌ها را می‌خواندند و در دنیای داستان‌ها می‌چرخیدند، می‌خندیدند، می‌ترسیدند، پرواز می‌کردند و می‌دویدند. سینا حالا دیگر اصلا بی‌حوصله نبود. می‌خندید و با صدای بلند مشغول خواندن بود: «آدم‌فضایی به غول چهار‌چشم گفت من خیلی از تو قوی‌ترم...»