بابا که از راه میرسید، با ذوق بدو میرفت سمتش، خودش را پرت میکرد بغلش و میگفت: «بابا... بازی!» و بابا، هر چقدر هم خسته بود، با خنده مینشست و میگفت: «بازی کنیم، عزیز دل بابا...»
                   کد خبر: ۳۴۲۴۰۷
         تاریخ                          : ۰۹ تير ۱۴۰۴ - ۲۳:۴۳                      
                    {$sepehr_media_2359862_640_360}
{$sepehr_key_134066}