ادبیات الکترونیک و شناخت توزیع شده | من بودم که انتخاب کردم؟!

خانه تاریک است. پرده‌ها را کشیده‌اند. تنها نقاط روشن اتاقْ تلویزیون، دسته بازی و چشم‌های من هستند. دسته بازی را مثل همه ناشی‌ها محکم فشار می‌دهم. این بار، نه به دعوت و اصرار بچه ها، بلکه خودخواسته نشسته‌ام پای بازی. تعریفش را زیاد شنیده‌ام. یک بازی قصه محور پرطرفدار: 'Red Dead Redemption'.

اسب مجازی‌ام را در دشت‌های مه آلود و بی کران می‌رانم. از صدای گام هایش لذت می‌برم و هوشیارانه می‌دانم که در دل این جهان شبیه سازی شده هر انتخاب کوچک تأثیر بزرگی بر قصه دارد. داستان پر از لحظات تصمیم گیری است، از موقعیت‌های دشواری مثل انتخاب بین نجات جان یک دوست یا جست وجوی ثروتی بی کران تا تصمیم گیری‌های کوچکی، چون انتخاب استراحت دادن به اسب یا بی رحمانه راندنش -درست مثل زندگی!

در تمام یک ساعت ونیم بازی کردن بی وقفه، گویی زیر پوستم چیزی از لون نوعی شهودْ آهسته آهسته می‌خزد، شهودی که با صدایی بریده بریده می‌گوید: چه کسی دارد تصمیم می‌گیرد؟ واقعا این من هستم که تصمیم می‌گیرم؟ لحظه‌ای که تصمیم گرفتم از جنگل بگذرم یا به کمپ بازگردم، حس کردم این تجربه فقط تصمیم من نیست؛ انگار سازنده ها، کُدها، صدا، حتی سکوت اتاق، همه با هم، در یک شبکه شناختی مشترک برای گرفتن تصمیم مشارکت می‌کنند.

در بیشتر سنت‌های فلسفی، شناختْ همیشه چیزی درون سر انسان تصور می‌شد؛ ذهن و مغز در مرکز توجه بودند و بقیه اندام‌های بدن یا محیط اطراف فقط در حکم ابزار یا زمینه‌ای بی اهمیت در نظر گرفته می‌شدند. در این نگاه، ذهن انسان مثل یک جزیره مستقل و منزوی دیده می‌شد، جایی درون جمجمه، جایی که «خودِ واقعی» ما اتفاق می‌افتد. در فلسفه دکارتی، این ایده خیلی پررنگ بود: ذهن و بدن دو چیز جدا هستند، و ذهن چیزی است که فکر می‌کند، می‌فهمد و تصمیم می‌گیرد. قرن ها، شناخت -به نوعی- همان چیزی بود که در سر آدمی می‌گذشت.

اما، از قرن بیستم به این سو، به ویژه با پیشرفت روان شناسی و علوم اعصاب در دهه‌های اخیر، این تصویر کم کم تَرَک برداشت؛ کشف شد که ذهن، نه یک مرکز مجرد در سر، بلکه نتیجه تعامل دائمی مغز با بدن و محیط است. پژوهشگران علوم اعصاب نشان دادند که حتی شکل گیری حافظه، عاطفه، یا توجه به شدت تحت تأثیر وضعیت بدن، زمینه حسی، و حتی اشیایی است که در اطراف ما هستند. مغز بدون محیط نمی‌تواند همان مغزی باشد که ما می‌شناسیم.

همین تغییر نگاهْ نظریه‌های تازه‌ای مثل «شناخت واقع گرا» و بعدتر «شناخت توزیع شده» را به وجود آورد. ایده شناخت توزیع شده می‌گوید شناخت فقط درون مغز اتفاق نمی‌افتد، بلکه در بدن، در ابزار‌هایی که استفاده می‌کنیم، در محیط اطراف، و حتی در رابطه با دیگران توزیع شده است. مثالی که اغلب می‌زنند یادداشت برداری است: وقتی چیزی را روی کاغذ می‌نویسیم و بعد با کمک آن به یاد می‌آوریم، حافظه ما دیگر فقط در مغز نیست، بلکه بین مغز و کاغذ و دست ما تقسیم شده است. درواقع، دفترچه یادداشتمان نوعی حافظه اکسترنال ماست.

این نگاه تازه باعث شد که پژوهشگران علوم اعصاب و فلسفه ذهنْ شناخت را یک فرایند گسترده ببینند، فرایندی که ذهن، بدن و محیط در آن با هم کار می‌کنند؛ و جالب اینجاست که همین ایده، وقتی پای ماشین‌ها و فناوری‌های دیجیتال به زندگی ما باز شد، رنگ تازه‌ای گرفت.

امروزه، در ادبیات الکترونیک، در بازی‌های روایی و تعاملی و در دیگر شکل‌های هنر دیجیتال، می‌بینیم که مرز میان شناخت انسانی و پردازش ماشینی چقدر کم رنگ شده است. وقتی در یک بازی روایی تصمیم می‌گیری، یا وقتی یک داستان تعاملی را شکل می‌دهی، درواقع، داری با یک سامانه شناختی مشترک کار می‌کنی: بدن و مغز تو، کُدهای نرم افزاری، تصویر و صدا، همه با هم، تجربه‌ای می‌سازند که دیگر نمی‌شود گفت فقط در سر تو اتفاق می‌افتد.

{$sepehr_key_136806}

ادبیات الکترونیک نمونه‌ای زنده از همین درهم آمیختگی است، جایی که قصه، حافظه، احساس، و تصمیم گیری بین انسان و ماشین توزیع می‌شود، تجربه‌ای که نشان می‌دهد شناخت دیگر یک جزیره منزوی نیست، بلکه یک شبکه است، شبکه‌ای که ما و ابزارهایمان با هم آن را زنده نگه‌ می‌داریم.

خانه هنوز تاریک است. دشت‌های مه آلود بازی از صفحه محو شده‌اند، اما حس عجیبی در اتاق مانده؛ انگار چیزی از آن شبکه شناختی، از آن تصمیم‌های مشترک انسان و ماشین هنوز در هوا شناور است. حالا دیگر سخت می‌شود گفت کدام انتخاب‌ها واقعا ازآنِ من بودند و کدام را کدها، تصاویر، و صدا‌ها با هم در گوشم زمزمه کردند.