حکایت دوستی عمو خرسه

در روزگاران قدیم در نواحی دوردست پهلوانی زندگی می‌کرد که کارش رفع مشکل از نیازمندان و مبارزه با زورگویان بود و از این‌رو محبوب قلوب مردمان بود و همه او را دوست می‌داشتند و به او اظهار ارادت می‌کردند. روزی پهلوان در حال عبور از جنگلی دوردست بود که ناگهان اژد‌های بزرگی را دید که یک خرس قهوه‌ای را گرفته بود و می‌خواست او را کباب کند و بخورد. پهلوان که حامی ضعیفان و یاور مظلومان بود، تیر و کمانش را بر کشید و پشت سر هم چند تیر به اژد‌ها شلیک کرد. اژد‌ها وقتی اوضاع را چنین دید، از خوردن خرس صرف‌نظر نمود و او را روی زمین انداخت و از صحنه دور شد.

خرس قهوه‌ای وقتی مهربانی و فداکاری پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت:‌ای پهلوان بزرگوار، تو جان مرا نجات دادی از این پس من خدمتگزار توام و هرکجا بروی با تو می‌آیم و به تو خدمت می‌کنم. پهلوان مخالفت کرد و گفت:‌ای خرس قهوه‌ای، کمک به دیگران وظیفه من است. اما وقتی اصرار خرس را در ابراز ارادت مشاهده کرد، دلش به حال او سوخت و قبول کرد که خرس به‌عنوان خدمتگزار در کنارش باشد. پس با هم به راه افتادند.

{$sepehr_key_140296}

وقتی به نزدیکی شهر رسیدند، پهلوان که خسته شده بود زیر سایه درختی نشست تا استراحت کند. خرس نیز دست به سینه روبه‌رویش ایستاد. در این لحظه حکیمی که از آنجا می‌گذشت پهلوان و خرس را دید. نزدیک پهلوان شد و گفت: این خرس پیش تو چه می‌کند؟ پهلوان ماجرا را برای حکیم تعریف کرد و گفت: این خرس به خواست خودش دوست و خدمتگزار من شده است. حکیم گفت:‌ای پهلوان، دل به دوستی خرس مده که برای تو از هزار دشمن بدتر است.

پهلوان گفت: وا، چرا؟ حکیم چیزی نگفت و از آنها دور شد. پهلوان که از کلام نمادین حکیم چیزی درنیافته بود، به خرس گفت: من مقداری می‌خوابم. تو نمی‌خوابی؟ خرس گفت: نه سرورم، من بیدار می‌مانم و از تو مراقبت می‌کنم. پهلوان خوابید و خرس از او مراقبت کرد و مگس‌هایی را که بر سر و روی پهلوان می‌نشستند آرام و با حرکات ظریف به‌طوری که پهلوان بیدار نشود، از سر و روی وی تاراند.

 پس از ساعتی پهلوان بیدار شد و به همراه خرس به شهر رفتند. در شهر پهلوان حرکات نمایشی، حرکات موزون و حرکات آکروباتیک را به خرس آموزش داد و پس از مدتی تیم دونفره پهلوان و خرس را تشکیل داد و با اجرای برنامه در آن شهر و شهر‌های اطراف درآمد سرشاری حاصل کرد و تا پایان عمر خرس و پهلوان با خوبی و خوشی در کنار هم به کار و فعالیت و زندگی ادامه دادند.