آموزش داستان نویسی | گسل‌های آدمیزادی (بخش سوم)

به گزارش شهرآرانیوز؛ ایجاد تغییر و تحول در شخصیت شاید چیزی شبیه به زایش یک هیولا باشد: اگر قرار باشد اژد‌هایی تخم بگذارد، احتمالا، به فراخور جثه اش، چیزی به اندازه یک اتومبیل بیرون می‌دهد. در مقابل، بلدرچین تخمی به اندازه یک بند انگشت می‌گذارد. وضعیتی مشابه همین باعث می‌شود که نویسنده‌ها دچار خطا شوند، خطایی که احتمالا منشأ شناختی دارد: اینکه یک نویسنده می‌داند قرار است در یک روایت چه کار کند، و اینکه می‌داند روایتش درنهایت به چه مرحله‌ای می‌انجامد او را در تله‌ای ذهنی می‌اندازد که باعث می‌شود انتخاب‌هایی مستقیم داشته باشد.

وقتی قرار است از یک دختربچه بی آزارْ هیولایی ویرانگر بسازی، قدم‌های ابتدایی ات در نشان دادن تغییر در این موجود معصوم دستت را برای مخاطب رو می‌کند، درحالی که باید ظرافت بیشتری به خرج داد.

در یادداشت قبلی، دو روش کلی نمایش شخصیت در روایت‌ها گفته شد: نمایش شخصیت به شیوه خطی، و معکوس؛ یعنی ما یا از یک کودک آزرده به قاتلی قسی القلب می‌رسیم یا از یک هیولای آدم خوار مسیرمان را ردزنی می‌کنیم تا بچه‌ای رنجور را از زیر آوار خاطراتش بیرون بکشیم. درباره حالت اول صحبت کردیم: نمایش تغییرات تدریجی در شخصیت و، به مرور، تبدیل کردن او به یک عنصر ویرانگر.

در اینجا، به سراغ حالت دوم می‌رویم: مواجهه اولیه با شخصیت، زمانی که اوج بحران روانی خود را پشت سر گذاشته و دیگر به موجودی ترسناک تبدیل شده است؛ و حالا روایت قرار است شخصیت را، درست چنان که حشره‌ای کامل را، ردزنی کند و ببیند چطور مرحله دگردیسی را طی کرده و زمانی که شفیره بوده چه ریختی داشته است.

معمولا، در روایت‌ها این کار به شکلی ناشیانه انجام می‌شود و انتخاب‌ها بیش از حد ساده‌اند. برای مثال، شخصیت منفی باشکوهی مانند «دکتر هانیبال لکتر» شروری است که همه را مرعوب کرده است. اما، وقتی به ریشه‌های شکل گیری شخصیت او برمی گردیم، می‌بینیم که انتخاب محرک اولیه برای ایجاد چنین هیولایی یک انتخاب مستقیم بوده است: او را وامی دارند که از گوشت خواهر کوچکش بخورد؛ بنابراین، زمانی هم که یک شرور کامل می‌شود، همین کار را با سوژه‌های خود انجام می‌دهد. اما درباره «والتر وایت» در سریال «بریکینگ بد» بسیار هوشمندانه‌تر عمل شده است.

برای همین، بازگشت به ریشه‌های شخصیتْ کاری بسیار خطیر و دقیق است؛ درست به یک جراحی حساس می‌ماند: کوچک‌ترین خطا تأثیری جدی برجا می‌گذارد و تصویر اصلی شخصیت را مخدوش می‌کند، درست مثل بلایی که تاد فیلیپس بر سر شخصیت بی نظیر «جوکر» در فیلم «جوکر» آورده است: شخصیت جوکر در برابر کاویده شدن و فهمیده شدن مقاومتی مرگبار داشت؛ و همین موضوع باعث شده بود که جذابیت این کاراکتر صدچندان شود -جانوری مخرب و غیرقابل پیش بینی که هیچ کسی گذشته اش را نمی‌داند و خبر ندارد که از کجا آمده است. اما تاد فیلیپس، نه تنها گذشته‌ای مهوع برای او می‌سازد، بلکه طراحی این گذشته و ریشه برای شخصیت جوکر را چنان ناشیانه و دم دستی انجام می‌دهد که تمام آن چهره ترسناک را مخدوش می‌کند و به زالویی چندش آور و حال به هم زن تبدیلش می‌کند.

{$sepehr_key_148450}

برای همین است که در طراحی گذشته شخصیت و ریشه‌های شکل گیری او باید به شکلی هوشمندانه و دقیق عمل کرد.

با احترام عمیق به تامس هریس برای زایش هانیبال لکتر، یکی از زیباترین و ترسناک‌ترین شرور‌های تاریخ