زنده‌یاد «دریاچه ارومیه»

اولین سفر زندگی من که از آن خاطراتی مثل تکه‌های پراکنده و پررنگ یک پازل به یادم مانده، اوایل دهه ۷۰ بود. وقتی که مادرم به دوست و فامیل درباره‌ام می‌گفت: «سه رو تموم کرده رفته تو چهار» و من هیچ‌وقت با این جمله‌بندی کنار نمی‌آمدم. چون تصورم از تمام کردن و رفتن، چیز دیگری بود که هیچ ربطی به سه و چهار نداشت.

آن سفر برای من به مثابه جهانگردی بود. یک بچه سه‌و‌نیم ساله، که تمام دنیای آشنایش در مشهد و بجنورد خلاصه می‌شد، در یک سفر یک‌ماهه تابستانی، از خراسان تا هوای گلستان و مازندران و گیلان و قزوین و زنجان و اردبیل و آذربایجان و ارومیه را نفس کشیده بود و با خودش گفته بود چقدر دنیا بزرگ است! حتی بزرگ‌تر از صندلی‌های عقب اتوبوس، که تا آن موقع یکی از مقیاس‌های من برای بزرگ بودن چیزی، جایی یا حتی کسی بود.

فقط یکی دو سال که بزرگ‌تر شدم و غرق در قاب‌های متحرک کارتون‌ها و تخیلات، به خیالم خیلی از مارکوپولو دستم جلوتر بود و حتما وقتی «آدم بزرگ» شوم، جا‌هایی را خواهم دید که مارکوپولو در خوابش هم نرفته است!

حالا که راستی راستی بزرگ شده‌ام و پاهایم سفت و محکم چسبیده به زمین، می‌بینم حتی خیلی از جا‌هایی که در عالم واقعیت رفته‌ام هم تماشای دوباره‌اش فقط در خواب ممکن است.

مثل همین دریاچه ارومیه که مقصد آخر ما در آن سفر دور و دراز بود. بعد از «خزر» که اگر آن نجات غریق بلند قامت نبود، داشت برادرم را می‌بلعید، ارومیه دومین جایی بود که بعد از تجربه‌اش، آبی مدادرنگی‌ام تند و تند تمام می‌شد. من دریاچه ارومیه را خیلی دوست داشتم، چون درباره‌اش چیز‌هایی شنیده بودم از بابا و بزرگ‌تر‌ها که جمع‌بندی‌اش این می‌شد؛ آدم‌ها را مثل خزر نمی‌خورد!

{$sepehr_key_148429}

بعد حتی گلایه‌ام را از خزر پیش او بردم و از اینکه هم‌نوعش داشت برادرم را می‌خورد، پشت سرش هزار بدوبیراه به ارومیه گفتم و انصافا هم سبک شدم و از آنجا به بعد فکر کردم که باهم رفیق شده‌ایم. حالا سی‌و‌سه سال گذشته. من در این مدت دیگر آن رفیق آبی قدیمی را ندیدم. گاهی فقط عکس‌هایش را. او شده مثل یک مریض سرطانی که عکس دیروزش از فردایش سرحال‌تر است.

دریای محبوب من که تا وقتی رفتم مدرسه و عکسش را روی نقشه دیدم و فهمیدم دریاچه است تا مدت‌ها دمغ بودم، حالا مثل عزیزی است که از دستش داده‌ام و باور نمی‌کنم که نیست.

مثل آقای یاقوت‌کار همسایه مامان‌بزرگ، مثل عموحسن، مثل زن‌عمو مهناز و مثل بی‌بی که هنوز باور نکرده‌ام مرده‌اند.

حالا این‌طور که توی خبر‌ها خوانده‌ام، اگر گذارم بیفتد به ارومیه باید مشکی بپوشم، بروم گل‌فروشی، فقط گلایل و ارکیده از توی تنگ آب برادرم تا گل‌فروش برایم بپیچد و بعد بروم سر خاک بزرگ‌ترین رفیقم که بزرگ‌ترین مزار جهان را دارد: زنده‌یاد «دریاچه ارومیه».