در یکی از روزهای گرم مدینه، وقتی نور آفتاب بیرحمانه و مهیب دست و دلباز و سخاوتمند در کوچهها میتابید و مردم در پی کارهای روزانهشان بودند، دیدمش، در حال عبور از بازار به چشمم دیدمش. نگاهم به نگاهش گره خورد. مردم مشغول خرید و فروش بودند، صدای چکشها از حجرههای کوچک به گوش میرسید و عطر نان تازه و خرما در فضا پراکنده شده بود. پیامبر (ص)، بدون هیچگونه تکلف، در میان جمعیت قدم میزد. انگار نه خبری از مقام پیامبری بود و نه چیزی از دنیا و فشارهای روزگار به او رسیده بود. قدمهایش آرام، اما محکم بود. بیخدم و حشم و کورباش دورباش قدم میزد و لبخند.
یکی از زنان مسن مدینه با چادری آفتاب بور کرده و پوستی سوخته از بیرحمی آفتاب هم بساط کرده بود. سبدی از خرماها را بر زمین گذاشته بود، چشمش به پیامبر (ص) افتاد، دور محمد شلوغ شده بود، ازدحام شد آنقدر که سبد خرماها لگد خورد و بخشی از آن به زمین افتاد. زنان دیگر که در کنار او بودند، شروع کردند به پچپچ و سخنان ناراحتکننده از او بر زبان آوردند.
پیامبر (ص) نزدیک شد و بدون هیچ حرفی، کمر خم کرد و خرماها را یکی یکی برداشت و در سبد زن ریخت، وقتی سبد پر شد، زن با دستهای لرزان گفت:ای پیامبر، من که باشم که رسول خدا کمرتا کند به کمک کردن من، شما حاکم بلاد اسلامید. شما بزرگتر از اینها هستید که دستتان به خرمای نامرغوب من چسبناک شود.
پیامبر (ص) در حالی که با مهربانی نگاهش میکرد، گفت: برای من هیچ چیز بزرگتر از کمک به تو نیست. وقتی که در کنار هم باشیم، هیچکدام از ما از دیگری بزرگتر نیست. همین جمله، ساده و بیتکلف، قلب آن زن را نرم کرد. او احساس کرد که در کنار پیامبر (ص) نه فقط در مقام یک رهبر، بلکه در مقام یک همسایه و یک دوست واقعی ایستاده است.
ابوذر که شاهد ماجرا بود از او پرسید: یا رسولا...، چگونه میشود که همیشه به همه محبت میکنی؟ حتی کسانی که در حق تو بدی میکنند؟
حضرتش به او نگاهی انداخت و با همان نگاه مهربان، گفت: این چیزی است که خداوند در دل من قرار داده است. وقتی به مردم نگاه میکنم، به این چشم نمیبینم که دشمن من هستند یا دوست؟ نگاهم این است که همه آنها بندگان خداوند هستند و محبت و مهربانی تنها زبان مشترک ماست.
روزی دیگر در همانجا در کنار مسجد، مردی بدوی از قبیلهای بیاباننشین آمد، به تازگی به اسلام گرویده بود. چهرهاش گواهی بر زخمهای گذشته داشت. گویا زندگی سخت و بیرحم به او آموخته بود که ناچار است از دیگران فاصله بگیرد. پیامبر بیتکلف پرسید: تو از کجا آمدهای؟
و مرد در حالی که چشمانش را به زمین دوخته بود، گفت: از جایی آمدهام که جنگها و خونها تنها چیزی است که میشناسم، اما آمدم و میخواهم که زندگیام تغییر کند. پیامبر (ص) لبخند زد، سپس دستش را بر شانه او گذاشت و گفت:ای برادر، وقتی از دل ظلمت به روشنایی میآیی، باید یاد بگیری که به دیگران اعتماد کنی. ما همه در همین مسیر هستیم. امروز، تو تنها نیستی.
{$sepehr_key_150237}
تمام تلاشش این بود دلها را نزدیک کند، همدلی و دلشریکی بیاورد و رواداری را گسترش دهد، ما پیروان اهلبیت علیهمالسلامیم و اتفاقاتی که بعد از غدیر افتاد و در کوچه پشت در افتاد غم سنگینی بر دلمان نشست، با دشمنان اهلبیت علیهمالسلام هم قرابت و رفاقتی نداریم که عهد بستهایم انی سلم لمَن سالمَکم و حرب لمَن حاربُکم الی یوم القیامه ...، اما روزگار روزگاری است که باید بر خیلی چیزها چشم پوشید، اختلافی اگر بر سر غصب خلافت علی (ع) و باقی قضایای بعد آن هست که هست با آنهایی است که کتاب و سند و پژوهش خواندهاند و باز هم کمر به انکار علی بستهاند. وگرنه عموممان سالهای سال برادرانه و مهربان و بیمناقشه کنار هم زندگی کردهایم و ایران را نفس کشیدهایم.
هر نگاهی، هر اندیشهای از هر طرفی و سمتی که رفتارش این اتحاد و همدلی را خط و خراش بیندازد قطعا در مسیری است که محمد مصطفی (ص) نمیپسندد.