دیگر نمیتوانم لبخندش را ببینم. دیگر نمیتوانم صدایش را بشنوم. دیگر نمیتوانم صدایش کنم. دیگر نمیتوانم حالش را بپرسم. دیگر هیچ و هیچ و هیچ کاری نمیتوانم بکنم. حتی نمیتوانم دلش را بشکنم.
میدانی گاه دنیا دستت را بر همهچیز میبندد و همهچیز را از تو میگیرد. به چشم برهمزدنی عزیزت را پدرت را و ... به همین راحتی همهچیز تمام میشود.
حافظهام ضعیف است. تازگیها ضعفش بیشتر شده است. هیچ و هیچ یادم نمیماند. بابا حالا سالهاست که رفته است و من او را ندارم.
اما خوب خاطرم مانده تحویل یکی از سالها بود. هنوز دعای یا مقلب القلوب و الابصار تمام نشده بود که کارت قرمزرنگی را گذاشت کف دستم و گفت: برای اینکه بروی دورها را بببنی. حق توست بابا دورها را ببینی.
عیدی آن سال من، کارت دعوت به مدینه بود و حرم رسول ا... (ص).
انگار که خیلی دور باشد. من؟ حرم رسول ا... (ص)؟ همهچیز همانطور که نصفهنیمه دیده بودم پیش چشمم آمد.
راست میگفت همهچیز دور بود، دور دور. تنها چیزی که به خاطرم آمد بغض مظلوم مردی بود از امعا و احشای شتری که مردم در سجده به سرش ریخته بودند. سر از سجده برداشته بود و همه ایستاده بودند به خنده و سخره و هیچکس نبود حتی برای دلسوزی.
پیشتر میروم و میرسم به انگشتهای کودکانه دختری که دوان دوان آمده بود تا صورت بابا را پاک کند. مادر پدرش. همینقدر غریب و همین اندازه مظلوم.
چند سال بعد بابا بیخبر و بیخداحافظی چمدانش را برداشت و رفت سفر برای همیشه و من دیگر ندیدمش.
{$sepehr_key_150245}
کارت قرمز دعوت به حرم رسولا... (ص) را گذاشته بودم لای قرآن و هر وقت دلم تنگ میشد درش میآوردم و میبوسیدم. مثل آدم ته چاه ماندهای که یک ریسمان به دستش داده باشند. ریسمان نجات.
هر چه بیشتر و پیشتر میگذشت بهانههای بیشتری داشتم که باروبندیل ببندم بروم حرم حضرت. چشمهای به خون نشسته مادران، شیون کودکان گرسنه، رنج پیرمردان خسته و دنیا و دنیا و دنیا.
میدانی گاه حس میکنم ته ته چاه گیر افتادهام و بیجان و بیرمق، فقط معجزه یک نام است که نجاتم میدهد.
ده، دوازده سال است وقت دلگیری و دلتنگی کارت را بیرون میکشم و بو میکشم و آرام زمزمه میکنم، قبول تو از من خیلی عاشقتری، خیلی پاکتر و باصفاتر. اصلا همه خیلیها مال تو، اما من از تو خیلی غریبترم. حالا وقت دعوتم رسیده است.