غربِ کشور پاییزش هم برفی است. برای همین میشود توی شمردنِ فصلها خیلی راحت بگویی بهار، تابستان، زمستان و کسی خرده نگیرد.
اول مهرماه سال۱۳۶۶، وقتی برادرم تازه هفت روز بود بارِ کیفِ چمدانیِ سنگینِ مدرسهاش را خِرکشان از در بیرون میبرد تا قدِ یک متر و ده
سانتیاش را از بینِ نیم متر برفِ نشسته روی زمین، جلو ببرد و خودش را به دبستانِ یک کلاسه بدون تابلو و نیمکت روستا برساند، آبادی ما «آلیجان» مثل بیغولهای که قرنها بیسکنه اُفتاده باشد، خلوت بود؛ از نشانِ مرد در خانههای خشتوگلیمان، تنها میشد یک رانک و چوخه* آویزان از جارختی دید که عطرِ خُتنی آمیخته با نای دیوار، روی آن کهنه شده بود؛ همه مردهای روستای ما رفته بودند جنگ.
حداقل از میان همانهایی که چشمهای ششسالگی من دیده بود و میشناخت، هیچکدام نبودند؛ بابا، کاک مرزان و حتی کاکقادر شوهرِ بتولگیان که پیر بود و هنوز دامن زنش سبز نشده بود ولی امید داشت خدا بخواهد و روزی صاحب اولاد بشود.
کاک قادر همسایه دیوار به دیوارمان، حتی برای پسرِ ندیدهاش یک مادیان سیاه هم خریده بود. مادیانی که کاه و کنجالهاش را آفتاب نزده، بتولگیان از بالای دالانِ چوبی خانه پایین میریخت و دیگر سراغش نمیرفت. میانساله زن، پنجاه سالگی را پر نکرده بود ولی پاهایش نمیکشید دوازده پله گلی را هر روز چند نوبت سُر بخورد پایین و هی، پیِ تیمار یک یالدوشِ چموش، خم و راست بشود یا شاید هم اصلا او را بدون کاک قادر دوست نداشت.
کاک قادر «چاوَرَش» صدایش میکرد و وقتِ رفتن، آخرین سفارشهایش برای همین حیوان بود. مادیانِ پسرِ به دنیا نیامده کاکقادر، مهرماه سرد آن سال شده بود همه دنیای ما بچهها؛ البته قبل از ترکیدن آن بادکنک سفیدِ صدفی زیر سُمهایش.
خاطره آن روز را انگار همین حالا اتفاق افتاده باشد، یادم هست. چند روز قبل از شروع مدرسهها، فرازِ پستچی مادرم را که توی کوچه روی رف نشسته بود، به حرف گرفت و گفت، سری به تعاونی روستا بزند. تعاونی روستا یک اتاق کوچک خالی بود که جنسی برای فروش نداشت. تنها یک آدرس برای وقتهایی بود که یکی میخواست نامهای بفرستد یا بستهای را به دست فامیل و آشنایی برساند. مادرم، نامههای بابا و بستههایی را که عمو از مشهد میفرستاد از تعاونی روستا تحویل میگرفت. آن روز هم یک بسته رسیده بود.
عمو برای رسام یک کیف چمدانی قهوهای رنگ، یک پیراهنِ گلگلی برای من و یک روسری را که به صورتِ مادرم عجیب میآمد همراه چند بسته دونات، شکلات، نبات و کلی بادکنک رنگی، لای کاغذِ کادو، پیچیده و فرستاده بود پستخانه سنندج تا آنها هم به تعاونی روستا تحویل بدهند. توی آن بادکنکها، رنگِ یکی با بقیه فرق داشت؛ سفید صدفی بود با اکلیلهایی که تنش را مثل آسمانِ پرستاره روشن کرده بود.
همان اول، نوکِ انگشتِ اشارهام نشست روی همان بادکنک تا رسام یک نفس بادش کند و بزنیم بیرون. توی کوچه، بادکنک سفیدِ صدفی روی دستهای بازیگوشمان میچرخید و مثل یک ستاره، آسمان کوتاه بالای سرمان را نور میپاشید، اما در یک آن، همه چیز پیش چشمهای بچگیمان با صدای پُقِ بلندی تاریک شد؛ بادکنک افتاد زیر پای مادیان و ترکید.
آن عصر بیهیچ حرفی، من کنجی خزیدم و رسام گوشهای دیگر. شبش، اما اشک چشمهایمان خشک نمیشد. مادر بغلمان زد و برای آرام کردنمان، آمدنِ بابا از جبهه را وعده داد؛ وعدهای که اگر میخوابیدیم، صبح فردا تحقق پیدا میکرد.
صبح فردا، آفتاب نزده من دست رسام را گرفتم تا برای صدمین بار توی یک سال گذشته، کوچه شیبدارِ بلندِ پوشیده از برف و گلولای آلیجان را تا اول آبادی پایین برویم و اولِ آبادی ابتدای جادهای بود که همیشه اتوبوس رزمندهها وقت بردن و آوردنشان آنجا ترمز میزد.
هر بار که دلتنگ چیزی میشدیم این راه را میرفتیم و با حسرت، اشک و بیپناهی برمیگشتیم. همیشه توی راه برگشت زنها و مردهایی که از کنارمان رد میشدند، دستی به سرمان میکشیدند و گاهی کشمشی، کشکی، شکلاتی توی مشتمان میریختند تا مگر به این حیلت از بار دلتنگیمان کم کنند.
ما برگشتیم و از آن روز یک ماه گذشت ولی بابا نیامد. دیگر آن بادکنکِ سفید صدفی را فراموش کرده بودیم و تنها وقتهایی که با مادیان پسر به دنیا نیامده کاکقادر چشم توی چشم میشدیم، ابروهایمان به هم کشیده میشد و کمی گوشه چشمهایمان میسوخت. مادر توی این مدت چندباری نامه فرستاده بود جبهه، اما هربار که فرازِ پستچی میآمد، دستش برای ما خالی بود.
اوایل آذر سال ۱۳۶۶ بود که تلفن تعاونی روستا برای ما زنگ خورد. یکی را فرستاده بودند دنبال مادرم و ما بچهها فقط جمله «شویات هست» را شنیدیم. مادر سراسیمه دوید، بیآنکه کُلکِه* شل شده روی سرش را سفت کند و ما همینطور که صورتمان را چسپانده بودیم به پنجره، رفتنش را تماشا میکردیم. او رفت ولی به ساعت نکشیده، برگشت با دهانی پرخنده و گونههایی که سرخ بود. بابا داشت میآمد. عملیات نصر۸ در منطقه ماووت سلیمانیه تمام شده بود و او حالا قرار بود چند روزی بیاید.
مادر گفت، دو روز دیگر میرسد، اما ما بچهها آن عصر و صبح و عصر فردا را سه مرتبه تا اول آبادی رفتیم و هربار با آستینِتر برگشتیم. صبح روز دوم ولی هنوز به اول آبادی نرسیده بودیم که صدای همهمه و سلام و صلوات آسمان را پر کرد. چند اتوبوس ترمز زدند و مادر که اینبار بر عکس دیگر روزها همراهمان آمده بود، قدمهایش تندتر شد.
بابا از اتوبوس پیاده شد ولی بیخنده با چشمهایی هراسان که مدام توی جمعیت دنبال کسی میگشت. کسی که من، رسام و مادرم نبودیم. لحظهای که مرا بغل زد، از دهانش که تا زیر گوشِ مادرم پایین آمده بود، اسم بتول گیان را شنیدم و بعد مردمک چشمهای مادرم را دیدم که لرزید.
نیمساعت بعد من همچنان بغل بابا بودم و دستهای رسام هم توی دستش بود. بابا دو ساکِ سبک داشت که هر دو را روی شانه مادر انداخته بود ولی خسته قدم بر میداشت. انگار نمیخواست آن سربالایی برفی هیچوقت تمام شود.
آن بالا بتولگیان به رسم همیشهاش توی دالان نشسته بود. سلام کرد. اطرافمان را کاوید و بعد چشمهایش تا جایی که جاده پیدا بود، دوید ولی باز چیزی پیدا نکرد.
یک دقیقه بعد از بغل بابا پایین افتاده بودم. بابا یکی از آن دو ساک را از شانه مادر برداشت و از پلههای خانه بتولگیان بالا رفت. ساک را سمت چپ شانهاش گذاشت و سرش را پایین انگشتهای پای زن روی زمین؛ و گریه کرد. بلند گریه کرد طوری که ما بچهها هم فهمیدیم که کاک قادر قرار نیست برگردد. قرار نیست دیگر پسری به دنیا بیاید تا روی زین مادیان سیاه بنشیند و دشتهای آلیجان را یورتمه برود.
شب همه آبادی در خانه بتولگیان جمع بودند که من و رسام رفتیم سراغ ساک سبکِ بابا. زیپ سبزرنگش را کشیدیم و دستهای کنجکاومان را توی ساک چرخاندیم. میان چند پیراهن و شلوار و چفیه، دستِ هر دوتایمان یک پلاستیک سیاه را گرفت و بالا آورد. بازش کردیم و با تماشای آنچه توی پلاستیک بود، اول چشمهایمان خندید، بعد هم لبهایمان. بابا توی راه، از سنندج پنج بادکنک سفید صدفی خریده بود. پنج بادکنک سفید صدفی که اکلیلهای روی تنش مثل ستارههای آسمان آلیجان روشن بود.
{$sepehr_key_153955}
یکیشان را برداشتم و خواستم یک نفس بادش کنم و برویم توی کوچه، اما رسام گفت: «نه». نه را وقتی که گوش تیز کرده بود به صدای شیون زنانهای که از خانه بتولگیان بلند بود، گفت. این یعنی باید حداقل تا چند روز دیگر صبر میکردیم. تا وقتی پیکر کاک قادر برسد و از شب هفتش هم بگذریم.
شب که از نیمه گذشت. مادر که جایمان را کنار بخاری نفتی پهن کرد، دوست داشتم چند روز بخوابم؛ به اندازه روزهایی که پیکر کاک قادر میرسد و از شب هفتش میگذریم تا بتوانیم بادکنکهای سفید صدفی را توی آسمان کوچه برقصانیم. آن ساعتها همهچیز را فراموش کرده بودیم. جبهه را، جنگ را، نبودن کاک قادر و دلتنگی بتولگیان را. فقط بادکنکها مهم بودند و اینکه اینبار حواسمان باشد سمتی پرتابشان نکنیم که بیفتند زیر سُم مادیان سیاه.
سحر همان شب با صدای یک گلوله از خواب پریدم. دیدم که مادرم سمت در دوید. بابا دوید و سپس از کوچه، کلی صدای دویدنِ دیگر آمد. پردهها افتاده بود و چیزی نمیدیدم، اما شنیدن این صداها حتی به ناگهان و نابهنگام طبیعی بود. جنگ میتواند هر چیز عجیب و غیرمنتظرهای را طبیعی کند. انگار که بخشی از جریان جاری زندگی باشد.
صبح فردا، آفتاب طره طلاییاش را باز کرده بود که از در بیرون رفتم. دالان خانه بتولگیان اولین چیزی بود که توی صورتم نشست. تفنگ شکاری کاک قادر از تیرچه چوبی دالان آویزان بود. جایی که هرگز آنجا ندیده بودمش. چشمهایم پایین رفت. تا زیر دالان؛ جای مادیان سیاه خالی بود و پایینتر روی زمین جوی خون سرخ تیرهای سراشیبی راه را به سمت اول آبادی شیار زده بود.
رانک و چوخه: لباس مردان کُرد
چاوَرَش: سیاه چشم
کُلکِه: سربند زنان کرد