کیف و کتابشان را گرفته بودند. دفتر و قلمشان آماده بود. ساعتها را انتظار میکشیدند برای آغاز ماه مهرِ مدرسه. یک سال بزرگتر شده بودند. میخواستند یک کلاس بالاتر بنشینند نوجوانان ایران. حس قشنگی است این که ما داریم نسل به نسل تجربه میکنیم. یک سال بزرگتر شدن و یک کلاس بالاتر نشستن. همزاد همه ماست این احساس خوشایند.
تقویم را اگر چهلوپنج سال به قبل ورق بزنیم باز شاهد همین حس زیبا در چنین روزهایی بودیم. معلمها هم خود را آماده میکردند تا دست فرزندان ایران را بگیرند و صفحه، به صفحه بزرگتر شدنشان را در فهم کتاب ها، همراهی کنند. همه به فردایی روشنتر فکر میکردیم که برای ایران رسته از ستم و تاریکی، رقم خواهد خورد، اما... یک دفعه همهچیز با جنگ عوض شد.
احساس زلال رو به فردا به حس غیرت امروز تبدیل شد. مایی که میخواستیم در کلاس درس، یک سال بزرگ شویم، شدیم تشریح و تجسم همان ضربالمثلی که میگوید برخیها یک شبه رهِ صد ساله میروند. ما دیدیم تحقق این واقعیت را. فرزندان ایران که برای درس و مدرسه آماده میشدند. آنها که لباس مدرسه باید میپوشیدند، در رزمجامه، قامت رشید کردند.
دستهایشان با قبضه تفنگ یکدفعه مردانه شد. ارادهای را دیدیم که در بزرگ مردان جنگی متبلور میشد. کلاس درس از مدرسه به جبهه رفت تا دانشآموزانمان را رزمندگانی ببینیم که دستهایشان بوی باروت میگیرد. باید هم چنین میشد. ایرانی بودیم و به غیرت نامبردار. وقتی دشمن پا به خانه ما گذاشت باید قلم پایش را میشکستیم. درس آن روز این بود.
در مهر ۱۳۵۹ هر درس دیگری جز این، یک فریب پرهزینه میشد. ما، اما فریب نخوردیم. ۵۵۰ هزار دانشآموز ما، در جبهه و جنگ، مدرس جوانمردی شدند. ۳۶ هزار شهید، گواه سرخ رشادت دانشآموزان شدند. ایران دید بزرگی فرزندانش را که سالها بعد برایش منتظر بود. ۲۵۰۰ نفر اسیر شدند و سفیر آزاداندیشی ایرانی در زندانهای بعثی. باید آنجا هم نشانشان میدادیم که ایرانی نه ده که صدمرده حلاج است.
{$sepehr_key_153959}
حکایت ۲۳ نفر را صدام هم خواند و دید که بچههای ایران چقدر زود مرد شدند. دنیا هم از زاویه دوربین خبرنگار هندی دید دانشآموزان ما چه اندیشمندانه جواب میدهند. مهدی طحان و علیرضا رحیمی، جوری حرف زدند که دنیا فهمید نفس خمینی (ره) که به خاک ایران خورده، بچههایش مرد شدهاند. پرسشهای خانم خبرنگار تا وقتی حجاب نکرد، بر زمین ماند. وقتی شال را روی سرش انداخت جوابهایی شنید که بالارفتن پرچم ایران را معنا میداد. خواندنی است این گفت وگوها. با یک جستوجوی کوتاه این مفاهیم بلند در دسترس همه است. در این مختصر به همین بسنده میکنیم که ایران۱۳۵۹ بچه و کودک نداشت.
همه مرد شده بودند، بزرگمرد! جبهه یک مدرسه شبانهروزی شد. تفنگ جای کتاب را تنگ نمیکرد. معلمها هم خود را رساندند تا هم در جنگ و هم در درس، دستگیر دانشآموزان باشند تا مردان فردا را هم بسازند. چنین بود که بچههای ما بزرگ و بزرگتر شدند. این دشمن بود که درهم شکست و تمام شد. ما ماندیم و راهی که همچنان به سوی موفقیت میپیماییم.