یک روز سرد و بارانی پاییز سال ۱۳۶۵ پدرم داوطلبانه از شهرستان سنقرکلیایی استان کرمانشاه همراه با تیپ محمدرسولا... (ص) راهی جبهه سردشت شد. برای من دهساله، آنچه از روز اعزامش در ذهنم باقی مانده است، هیاهوی بدرقهکنندگان و رزمندگان سوار بر دهها اتوبوس بنز خاکی یا زیتونی بود که بیشترشان تا کمر از شیشه اتوبوس بیرون آمده بودند و با خانوادهها خداحافظی میکردند.
نقاشی قلب تیرخوردهای که با سر انگشتم بر شیشه بخارگرفته خودرو پیکان دوست پدرم کشیدم تا برگشتمان به خانهای ساکت و غریب و تاریک از نبود پدر، در غروب همان روز را هم یادم هست. اما دیروز از پدرم خواستم تا یکی از خاطرات دوران جبهه را برایم بگوید. بابا بهندرت درباره آن ایام برایمان گفته است. با اینحال، قبول کرد و گفت: هر روزِ جبهه خاطره بود، اما بگذار درباره یکی از همرزمان بیستودوسهسالهام بگویم. جثهای متوسط و محاسن و مویی سرخ و بور داشت و از عجایب دوران دفاعمقدس بود.
اسمش «برادر طالبی» معروف به «مار زرد کوهستان» بود و کسی نمیدانست اصالتا اهل کجاست، زیرا گویش همه مناطق را با مهارتی عجیب بلد بود. به زبان عربی عراقی هم کاملا تسلط داشت. ما روی کوه «دوپازان» که پیاده تا مقر پنجساعت فاصله داشت، مستقر بودیم. محل رزم ما خیلی پرمخاطره بود، زیرا بهجز عراقیها، با کوملهها (کردهای معاند) و منافقین در تونلهایی که میان هجدهمتر برف تلنبارشده قرار گرفته بود نیز درگیر بودیم.
{$sepehr_key_155120}
اما از برادر طالبی برایت بگویم که هر چندروز یکباره ۲۴ ساعت ناپدید میشد و با تغییرچهره به جلسات ستادی عراقیها نفوذ میکرد و وقتی برمیگشت، از ریز برنامههای آنها برای حمله به ما خبر میداد و سبب میشد ما هربار بتوانیم حرکات دشمن را بهخوبی خنثی کنیم.
حتی یکمرتبه توانسته بود به جلسهای باحضور صدام هم نفوذ کند و صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود. یکبار برادر طالبی بازهم ناپدید شد، اما چندروز گذشت و بازنگشت. همگی نگران بودیم و دیگر از برگشتنش قطع امید کرده بودیم و شهادتش را در قلبمان پذیرفته بودیم که یکباره نزدیکشدن یک خودرو جیپ عراقی از دور توجهمان را جلب کرد.
آماده شلیک شدیم که جیپ شروع به چراغدادن کرد. فرمانده دستور داد شلیک نکنیم. جیپ که جلوتر آمد، برادر طالبی را با دو افسر اسیر عراقی قویهیکل درحالیکه شلوارشان تا نصفه پایین بود، دیدیم. آنها را پیش از قضای حاجت در همان حال گرفته و با خود آورده بود. بابا در پایان با لبخند گفت: آره باباجان! باورش سخت است، اما چنین مردان مرد و جانبرکفی داشتیم.
دستان پدرم را بوسیدم و به شجاعت و دلاوری او و همرزمانش مرحبا گفتم.