مریم شیعه | شهرآرانیوز؛ تن شهر، گلولهباران شدهاست. رد خون، هر طرف به چشم میآید و غبار و دود، بیامان به هوا بلند میشود. آنهایی که از خرمشهر رفتهاند، دلشان هنوز در کوچهها و خیابانهای شهر پرسه میزند و آنها که ماندهاند، جایی کنج پناهگاهها مچاله شدهاند و برای پیروزی رزمندهها دعا میخوانند. شهر زیر آتش خمپاره میلرزد. پنجرهها ترک برمیدارند و شیشهها میریزند. بوی تند باروت، غبار غلیظ و رطوبت سنگین جنوب، یکی شدهاست.
خیابانها پر از خاکریزهای تازهاند. دود لاستیکهای نیمهسوخته از گوشهوکنار شهر دیده میشود. لباس خاکیهای جوان، در خیابانهای نیمهویران شهر جابهجا میشوند و امید به ایستادگی و بازپسگیری شهر را زنده میکنند. هر خانه، سنگر است. آسمان شهر، گهگاه با عبور هواپیماهای دشمن شکافته میشود و مردم عادی، جایی در خیابانها ندارند. خبر میرسد که حوالی «مکتب قرآن»، نیاز به امداد دارند. غذا نیست، نیروی کمکی نیست و دارو نیست.
شهناز، امدادگر جوانی است که کوچههای شهر را میشناسد. دلش طاقت نمیآورد. خودش را از میان دود و آتش به مکتب قرآن میرساند. او در مکتب قرآن میماند و صبحهایش را شب و شبهایش را صبح میکند. نگهبانی میدهد، گاهی زخمهای سطحی را میبندد، گاهی غذا آماده میکند و همیشه به زنان دیگر روحیه میدهد.
هشتم مهرماه وقتی کامیونی از راه میرسد و بار میآورد، شهناز و دختران دیگر مشغول خالی کردن بار میشوند و منتظر مردها نمیمانند. مشغول کارند که بعثیهای عراقی سر فلکه گلفروشی را خمپاره باران میکنند. شهناز از دور زنی را میبیند که در خانه گیر افتاده است و دواندوان به سمت او میرود. در مسیر ناگهان خمپارهای دیگر کنار او فرود میآید و شهناز، نخستین شهید زن خونینشهر، به آسمان پر میکشد در حالی که فقط بیستوششسال دارد.
در خانه حاجیشاه، دختر جایگاه ویژهای دارد. خانواده بعد از دو پسر، با نذر مادر، صاحب دختری میشوند که اسمش را «شهناز» میگذارند؛ دختری که هوش و جسارت زیادی دارد. شهناز در خانه، عزیز برادران و پدر و مادرش است. درس خواندن را دوست دارد و تا دیپلم پیش میرود. گواهینامه میگیرد. به ابزار تایپ مسلط میشود. در روزهای ملتهب پیش و پس از انقلاب، سرکلاس، مسجد و حلقههای آموزش، پیگیر و اهل پرسش است. او هیچوقت آرام و قرار ندارد. خیاطی میکند و خیلی زود به امدادگری روی میآورد.
همزمان با آغاز جنگ، خودش را به دورههای امداد و نجات میرساند تا شاید بتواند جان یک نفر را نجات دهد. وقتی شهر به لب مرز جنگ میرسد، به جای رفتن، میماند. خانواده همهباهم به سمت اهواز میروند و شهناز پس از چند روز طاقتش طاق میشود. او خانواده را رها میکند و بهتنهایی عازم شهرش، خرمشهر میشود. شهناز با گروههای داوطلب، غذا و آب و دارو را میان مدافعان تقسیم میکند و در سنگرها خنده پخش میکند. شهناز ترس را کوچک میکند و به کودکان جنگزده شهر پناه میدهد.
او را به متانت و مقاومت میشناسند؛ به دختری که لباسش ساده است، اما رفتارش با همه فرق دارد. خانواده همراهیاش میکنند؛ خواهر و برادران درگیر جنگ میشوند و بعدها هم در روایتهای محلی نامشان کنار یکدیگر میآید. شهریور که به مهر میرسد، خرمشهر زیر بار آتش گم میشود و شهناز از همان صبح تا غروب میدود و سرنوشت، در پناهگاههای شهر به دیدارش میآید. او در هشتم مهرماه۱۳۵۹ به شهادت میرسد.
{$sepehr_key_155385}
دفاع مقدس، یک روی زنانه دارد. هزاران زن در آن هشت سال یا در شهرهای خط مقدم ماندند یا در بیمارستانها، مدارس و پناهگاهها، بار جنگ را به دوش کشیدند. بیش از ۶ هزار زن ایرانی در جنگ کشته شدند که صدها نفرشان رزمنده و امدادگر بودند.
در خرمشهر و آبادان، زنی، چون «شهناز حاجیشاه» غذا رساندند، مجروحان را منتقل کردند، سنگر ساختند و برخی مثل سیده زهرا حسینی، راوی «دا»، با آموزش نظامی، در پاسگاههای مردمی ایستادند و از خیابانها دفاع کردند. زنان پشت جبهه در شهرهای دورتر، تدارکات و پوشاک و دارو مهیا کردند، بیمارستانها را سرپا نگه داشتند و خانهها را با همه بیخبریها گرم نگه داشتند.
شهناز در میان نام زنان و دختران این مرزوبوم، یک نشانه است. نشانه دختر جنوبی بیادعا که با قابلمههای غذا و یک جعبه باند در خط مقدم حضور داشت و همینجا داستان با خودش تمام میشود؛ دختر بیستوششسالهای که کنار مکتب قرآن خرمشهر افتاد و برخاستن یک شهر را شریک شد. شهادت شهناز، راه شهادت را برای دو برادر دیگرش نیز باز کرد. آنها چهار برادر و سه خواهر بودند که شهناز اگرچه بزرگترین آنها نبود، اما همیشه برایشان بزرگتری میکرد.
جلد دوازدهم مجموعه کتابهای چهاردهجلدی «افلاکیان زمین» به قلم محمدحسین عباسیولدی، درباره زندگی بانوی شهید شهناز حاجیشاه است که توسط نشر شاهد در بازار کتاب عرضه شده است. شهناز حاجیشاه متولد ۱۳۳۳ در شهر دزفول بود که همراه با مردم این منطقه در روزهای اشغال شهرشان مشغول مداوا و امدادرسانی به مجروحان بود. او هشتم مهر۱۳۵۹ زمانیکه تنها ۲۶ سال سن داشت، به شهادت رسید. در بخشی از این کتاب آمده است: «شهناز برای من، یک خواهر نبود.
یک الگوی رفتاری بود. با آنکه بچه بزرگ خانواده نبود؛ اما تقریبا همه خواهران و برادران، از او الگو میگرفتند و در همه امور با او مشورت میکردند. به محیط خانه، گرما و صمیمیت میبخشید و قلبهای اهل خانه را به هم نزدیک میکرد. با آنکه محیط خانه ما شلوغ بود. پنج برادر و سه خواهر بودیم، اما با این همه، هیچوقت اختلاف جدی بین ما به وجود نمیآمد. این آرامش و نزدیکی و محبت بین اعضای خانه، حاصل تدبیر و مدیریت شهناز بود. او درس محبت و صفا را عملا به ما میآموخت.»