محمدجواد با آن قواره نحیف سیزده سالگیاش، همینطور که عرق عین شبنم به پیشانیاش نشسته، آخرین کیسه هویج را میگذارد چفت دیوار و بیآنکه سرش را بلند کند، یاا... گویان از حیاط خانه میمنت خانم بیرون میرود. حالا ردیف کیسههای هویج عین صف آدمهای کوپنبهدست، کیپدرکیپ ایستاده تا نوبتشان برسد. فعلا باید سیبهای باغ آقای اوحدی را پوست بکنیم.
زیباخانم میگوید مربای سیب با هل و زعفران مزهدار میشود. هرکس هرقدر در توان داشته، هل و زعفران آورده گذاشته وسط. من هم آن آخرین بسته زعفرانی را که اردیبهشت از سفر مشهد گرفته بودیم آوردهام گذاشتهام کنار باقی زعفرانها. یک دسته دخترپیچ سرخ خوشبو.
از زیارت وداع که برگشتیم سمت مسافرخانه، اصرار کرد دست خالی برنگردیم. چرخیدیم بین مغازههای سوغاتفروشی. این بار آخری که برمیگشت، ته مانده نخودچی کشمشهای مشهد را ریختم توی جیب شلوارش. حالا از تمام آن سفر، این یک دسته دخترپیچ زعفران مانده و خاطراتی که تمامی ندارد. محبوبه خانم سیبهای پوستکنده را نگینی خرد میکند و همینطور تند و تند زیر لب صلوات میفرستد. میمنت خانم با اسپند برگشته.
یک مشت اسپند میریزد روی زغال گُرگرفته و با صدای بلند میگوید: برای پیروزی رزمندگان اسلام صلوات. عطر صلوات قاتی بوی خوش سیبهای تازه میشود و میزند به صورتم. بغض میپرد توی گلویم. یک سیب سرخ گرد بینقص میآید زیر دستم. پوست میگیرم و خیال میکنم یعنی قسمت کدام رزمنده میشود؟ این شیشههای کوچک و بزرگ کنج حیاط، میرسد پشت کدام سنگر؟ تو حالا پشت کدام خاکریز نشستهای؟ دانههای کشمش توی جیبت را تمام کردهای؟ محبوبه خانم از کنار کیسههای هویج رد میشود.
{$sepehr_key_155391}
میگوید: مربای هویج همیشه طرفدار دارد. تو مربای هویج دوست نداری. طعم بِه تازه توی غذا را دوست نداری. عدسپلو بدون گوشت نمیخوری. از کدوی پخته نفرت داری و برنج را دان شده و صاف کرده میخوری. حالا توی آن بلبشوی پشت خاکریز چه میکنی؟ چه میخوری؟ چه کار میکنی؟ توی کدام دسته و گردان و گروه نشستهای؟ روی سربند پیشانیات چه چیزی نوشته؟ عکس کدام جنگنده عراقی افتاده توی نگاهت؟
زنها به صحبت افتادهاند و من نگاهشان میکنم. از تمامشان یک نفر نیست که مردی پشت خاکریز نداشته باشد. هرکدام یک پاره از تنشان رفته. خودمان را مشغول پخت وپز کردهایم که هراس آن خبر ناخوش از تنمان بریزد بیرون. میان تکههای هویج و سیب سرگرمیم تا دلتنگی را دستبهسر کنیم. به شب نرسیده، ردیف شیشههای مربا با نظم و ترتیب میرود توی کارتنهای بزرگ پلاستیکی.
محمدجواد این بار با رفقایش برگشته تا مرباها را ببرد. سلام میکند. سر بلند نمیکند. عین صبح. زنها یکی یکی چادر به سر میکشند و لخلخکنان برمیگردند خانههایشان. حیاط خانه میمنت خانم میماند و سکوت بغضهای نشکسته. فردا میرویم سروقت هویجها. هنوز کلی اضطراب و دلتنگی هست که باید بشوییم، پوست بگیریم، بپزیم تا بخار شود برود هوا.