سرانجام پس از چند هفته تلاش و آمدورفت، بچهها به نتیجه دلخواهشان رسیدند و توانستند زمین خاکی پشت مسجد را که زمینی افتاده بود، آماده انجام تمرینات و مسابقات فوتبال تیم محله کنند.
حمید با اینکه این مدت زیر آفتاب داغ تابستان خیلی عرق ریخته و کار کرده بود تا به آرزویش برسد از خوشحالی همانطور که فریاد «هوراااا...» میکشید دور زمین میدوید و باقی بچهها با دیدن او دستشان را به دلشان گرفته بودند و با صدای بلند میخندیدند.
هوا کمکم داشت تاریک میشد، بچهها کف دستهایشان را به نشانه پیروزی بههم زده و قرار گذاشتند تمرینات تیم را از فردا صبح در زمین ورزشی خود آغاز کنند. با خوشحالی از یکدیگر خداحافظی کردند و بهسوی خانه راهی شدند.
صبح اول وقت، اعضای تیم «امید محله» تکتک بهطرف زمین ورزشی راه افتادند، اما بهمحض ورود به زمین با صحنه عجیبی روبهرو شدند، تعدادی پسر جوان درشتهیکل در زمین آنها مشغول فوتبال بودند.
حسین به یکی از آنها نزدیک شد و گفت: «آقا ببخشید، این زمین برای ماست. برای چی اینجا بازی میکنین؟ مسابقه محلات نزدیکه. باید زودتر تمرین کنیم. لطفا برید یه جای دیگه!»
پسر جوان با کف دستش حسین را هل داد و با خنده بلندی گفت: «نه بچه جان! شما این زمین رو برای ما آماده کردین، اگر مخالفی و میتونی، بیا ما رو بنداز بیرون!»
بقیه بچهها وقتی این صحنه را دیدند نزدیک آمدند و بین دو گروه دعوا شد، اما کسانی که زمین را اشغال کرده بودند زور زیادی داشتند و بچهها نتوانستند از پسشان بربیایند.
چند روزی همین ماجرا ادامه داشت تا اینکه بچهها دور هم جمع شدند و با مشورت یکدیگر تصمیم گرفتند از امامجماعت مسجد کمک بگیرند. به مسجد که رسیدند شلوغی و پرچمهای سیاه توجهشان را جلب کرد.
همزمان چشمشان به پرده مشکی روی دیوار افتاد که بر روی آن در کنار عکس سید حسن نصرا... نوشته بود: «شهید سیدحسن نصرا...: راز پیروزی ما در مقاومت است.»
حامد گفت: «من بارها این آقا را در اخبار تلویزیون دیدهام. پدرم میگوید او انسان بسیار شجاعی بوده و تمام عمر با دشمن صهیونیست جنگیده است.»
همزمان امام جماعت بهسوی آنها آمد و از تمریناتشان پرسید. بچهها ماجرا را تعریف کردند و از حاجآقا مسعودی کمک خواستند. اما حامد که فکرش درگیر عکس و سخنان روی پرده شده بود از حاجآقا درباره دلیل نصب پرده مشکی با عکس سید حسن نصرا...سؤال پرسید.
حاجآقا همانطور که از بزرگی و شجاعت ایشان برای بچهها تعریف میکرد توضیح داد: «این شهید بزرگوار که هفته پیش بهدست اسرائیل جنایتکار به همراه تعدادی از یارانش به شهادت رسید، رهبر حزبا... لبنان بوده و سالها در حمایت از مردم مظلوم فلسطین و لبنان با صهیونیستها جنگیده.
بچهها! سید حسن نصرا... خیلی حضرت آقا را دوست داشته و من شنیدم حضرت آقا هم خیلی ایشان را دوست و به او اعتماد داشتند.»
پسرها اصلا یادشان رفت برای چه آمده بودند که حاجآقا پرسید: «بچهها حالا میخواین چه کار کنین؟ میخواین من بیام با اونا صحبت کنم؟» امید گفت: «بهنظرم! تنها راه پیروزی، مقاومته. نه حاجآقا! خودمان زمینمان را از آن زورگوها پس میگیریم.»
آنها مشتهایشان را بالا بردند و فریاد زدند:«پس میگیریم!» حاجآقا هم خندید و گفت : «روی من هم حساب کنید.»
سهروز طول کشید و بچهها هر بار به زمین میرفتند و بازی تیم زورگوها را خراب میکردند. یکی دو بار پدر یکی از پسرها و دوبارهم حاجآقا کنار زمین ایستادند و به تلاش آن ها نگاه کردند. با ادامه این کوششها، زورگوها ناامید شدند و آنجا را ترک کردند.
زمین تمرین محله جور شد اما دیگر زمین فقط برای تیم بچههای امید نبود، بلکه به «میدان ورزشی شهید سید حسن نصرا... » تبدیل شد و از آن پس همه تیمهای محله با نظر حاجآقا برای تمرین به آنجا میآمدند.
تیم امید هم شد: «تیم مقاومت محله»