قطار مهربانی

اولین اردوی ما به حرم به وقت شش‌سالگی‌ام بود. «سارا جون» در پیش دبستانی نیکو به خانم شیدفر مدیر مهدکودکمان پیشنهاد داد: «بچه‌ها را ببریم حرم». روز قبلش به ما دختر‌ها سفارش کردند که روسری یا مقنعه با خودمان ببریم. یکی از قشنگی‌های مهدکودکمان این بود که ما لباس فرم نداشتیم و هر روز هرکسی هرچه دلش می‌خواست می‌توانست بپوشد.

برای همین من به جای روسری یا مقنعه، چادر نمازی که بی‌بی برایم دوخته بود پوشیدم. هنوز هم دارمش، رویش گل‌های یاس ارغوانی دارد و هنوز بوی یاس می‌دهد. به حرم که رسیدیم به وجد آمده بودیم از آن همه بزرگی و شکوه. حرم بزرگ است. خیلی هم بزرگ، اما به چشم بچه‌ها، نمودش خیلی بزرگ‌تر از آنی است که برای آدم بزرگ‌هاست. 

خوب یادم هست که خانم شیدفر ما را به صف کرد و گفت: شما یک قطارید و هر کدامتان یک کوپه و هشدار داد: اگر همدیگر را رها کنید قطار از ریل خارج می‌شود. خانم شیدفر این بازی را در خیلی از اردو‌ها سرمان درمی‌آورد و ما هم کمتر پیش می‌آمد که به نظم قطار و از ریل خارج نشدنش اهمیت بدهیم. آن روز، اما با همه بی‌نظمی‌ها و شیطنت‌هایی که داشتیم نمی‌دانم چطور شد که تبدیل شدیم به منظم‌ترین قطار جهان.

 هوای هم را داشتیم و همه‌مان مراقب بودیم کسی گم نشود، ما داشتیم ارزش مهربانی‌مان را زندگی می‌کردیم. انگار فقط آن چند ساعت، دیگر شش سالمان نبود. انگار خیلی بزرگ‌تر شده بودیم. بعد که به خانه برگشتم لابه‌لای صحبت‌های بی‌بی بعد از زیارت‌قبول‌گفتن‌هایش این جمله را شنیدم: امام رضا (ع) امام مهربانیه.

{$sepehr_key_156850}