۱۶ هفته و ۳ روز

دست از سر گریه برنمی‌داشت. نشسته بود روی سرامیک‌های آشپزخانه. با چشم‌های سرخ و مو‌های صاف چسبیده به پیشانی عرق کرده. بدون آنکه نگاهش کنم گفتم: «آدم وقتی از چیزی ناراحته که این همه گریه نمی‌کنه. در موردش حرف می‌زنه. یک ساعته داری گریه می‌کنی!» بعد در حالی که از گریه به هق‌هق افتاده بود و کلماتش بریده بریده از دهانش می‌ریخت بیرون، با دست‌های کوچکش، گونه‌اش را پاک کرد و گفت: تو خودت یک وقتایی گریه می‌کنی. حرف نمی‌زنی. پس تو چرا اجازه داری گریه کنی؟

خشکم زده بود. مثل کسی که سر بزنگاه مچش را گرفته باشند، شبیه به لحظه‌ای که یک نفر بگوید شما در برابر دوربین مخفی قرار گرفته‌اید، هاج و واج نگاهش کردم. باور نمی‌کردم، این دخترک چهار پنج ساله بازیگوشی که تمام روز مشغول شیطنت و تماشای تلویزیون و بازی با عروسک‌هاست، در نهایت ناباوری، حواسش به خلوت‌های پنهانی مادرش بوده که گاهی بی‌صدا اشک می‌ریخته و خیال می‌کرده کسی حال خرابش را نمی‌بیند.

اصلا انگار دخترها، از همان اول، حواسشان به همه‌چیز هست. می‌بینند. دل‌شوره می‌گیرند. دل‌سوزی می‌کنند و اصلا به نظر، مهیای ماراتن مادری کردن و نقش‌های منتسب به زنانگی‌اند. با خودم، تمام عروسک‌بازی‌هایش را مرور می‌کنم. 

او عاشق تیمار عروسک‌های ناقص است. یکی پا ندارد. یکی چشم ندارد. یکی مو ندارد. یکی یکی می‌رود سروقتشان. الان سوفیا، عروسک آبی موطلایی که جفت پاهایش را از دست داده، یک هفته تمام است گوشه اتاق سر گذاشته روی بالشت و دارد استراحت می‌کند. قرمزی، خرس عینکی دستبافتش، دیگر جایی را نمی‌بیند. گذاشته بالای سرش روی تخت که زیر دست‌و‌پا له نشود. نی‌نی، از آن عروسک‌هایی که پستانک دارند، مدام گرسنه است و شیر می‌خواهد. او هوای تمام عروسک‌هایش را دارد و درست عین یک سرپرستار دل‌سوز، روزی چندبار به تمامشان سر می‌زند. 

می‌نشینم کنارش. دستش را می‌گیرم. هنوز دارد اشک می‌ریزد. می‌گویم: من گریه می‌کنم، چون اون لحظه کسی نیست که باهاش حرف بزنم. ولی تو باید صحبت کنی. من همیشه هستم. کنارتم می‌گوید: ولی من که هستم! دلم را می‌برد! خستگی تمام این چندسال از تنم می‌ریزد. 

می‌گویم: ولی من نمی‌خوام تو رو ناراحت کنم. حالا تعریف کن چی شده؟ بعد شروع می‌کند از اول تعریف می‌کند که می‌خواسته فلان کند، فلانی خندیده، بهمانی مسخره کرده.... این مابین نصف حرف‌هایش را از دست می‌دهم. محو حضورش شده‌ام. دارم به بیست وچند سالگی‌اش فکر می‌کنم. روزی که شاید دیگر این طور آزاد و رها از رنج‌هایش نگوید. به سی‌و‌چند سالگی‌اش فکر می‌کنم. به وقتِ مواجهه با تنهایی‌های عمیق در شکاف‌های مرموز زندگی. به چهل‌وچندسالگی، روز‌هایی که یحتمل مادر شده و دارد به حرف‌های دخترش دل می‌دهد. 

{$sepehr_key_157992}

با این همه، هنوز برای من همین دخترک پنج‌ساله شیرین زبان است. قند مجسمی که اگر نبود، مادری چیزی کم داشت. عروسک‌ها یتیم می‌شدند. کسی به فکر پا‌های سوفیا نبود و قرمزی زیر دست‌و‌پا له می‌شد. دختری که حواسش به همه چیز هست. حتی اشک‌های پنهانی مادرش. دختری که تمام لاک‌های قرمز و صورتیِ روی میز، برای اوست؛ پیراهن‌های چین‌دار را به کتانی‌های اتوکشیده ترجیح می‌دهد. حواسش به مرتب ماندن اتاق هست و زیرچشمی، اشک‌های پنهان مادرش را می‌شمارد. 

حالا دیگر قصه‌اش تمام شده. اشک‌ها بند آمده. بغل می‌گیرمش. بوی شکر و توت فرنگی و پاستیل می‌دهد. می‌بوسمش. می‌خندد. عین رنگین‌کمان پس از باران و من با خودم فکر می‌کنم چه خوب شد که آن سال، پزشک سونوگرافی چشم از صفحه درهم مانیتور برداشت و گفت: جنین شانزده‌هفته و سه‌روز و دختر....