من هم مثل خیلی از ایرانیهای عزیز که اگر توی خانهشان قند و چایی نداشتند، قرآن و حافظ و شاهنامه دارند بیهیچ اغراقی از کودکی با او بزرگ شدهام، روی طاقچه خانهمان کنار قرآن یک کتاب قدیمی دیگر هم بود، کتابی که از بس ورق خورده بود نیاز به صحافی داشت، پدر اهل شعر بوده و هست و همیشه با دقت آن کتاب قدیمی را ورق میزد که مبادا از هم بپاشد. الان که میبینم میگویم چه مرگم بود که وقتی بابا سر تکان میداد و میگفت:
«ای پادشه خوبان داد از غمتنهایی/ دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی» یا «شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت/ روی مهپیکر او سیر ندیدیم و برفت» ... یک اویی وجود داشت که هم من ششساله هم پدر چهلساله هم بی بی هفتادسالهام همه دلمان برای او تنگ میشد و توی آخرین دالان قلبمان یک کاسه لاجوردی پر از دانههای انار از دست دخترکی ابروپیوسته میافتاد و صدای موج ور میداشت میرفت صاف مینشست روی آبهای خلیج فارس یا دریای خزر ... همین که خواندن و نوشتن را یاد گرفتم، بهجای خواندن کتابهای درسی یا قصههای شیربرنج کودکانه همه تلاشم را میکردم شعرهای آن کتاب قدیمی را درست و بدون غلط بخوانم و معنایشان را متوجه شوم.
کجا حافظ یقهام کرد؟ درست آنجایی که روز معلم یک دانشآموز خوشذوق یک کتاب به مادرم داد که حافظ بود ولی نه نستعلیق، حافظ بود ولی اعرابگذاری شده بود، حافظ بود ولی شرح و معنی بیت داشت و از همه مهمتر حافظ بود ولی پایین صفحه با خطی ریزتر نوشته بود: شرح فال ... و آنجا بود که من معنی فال و روند و روالش را پرسیدم و دیگر آن کتاب شده بود یک کتاب ماورایی... دروغ چرا یکبار هم کتاب را بردم مدرسه و مثل پیشگویی بومی و مرموز زیر درخت اکالیپتوس نشستم، خوراکی هدیه گرفتم و فال تقدیم کردم.
بازی پدرم با ما غالبا مشاعره بود و من برای اینکه بازنده نباشم همه تلاشم را میکردم که بیتهای حافظ را از بر کنم. من با تصمیمها و دوراهیهایی که خواجه برایم گشود بزرگ میشدم و طیطریق میکردم و حافظ حافظهام شده بود و هیچوقت نشد که مشورتی بخواهم و جناب حافظ حرف بیربطی بزند.
شاعری که گویی همین الان مقابلت نشسته و این شعر را برای همیشه توی کارگاههای نوشتنم میپرسم عادتهای ظاهری و عینی نوشتنتان چیست؟ مثلا چایینبات باید وردستتان باشد؟ باید زیر نور چراغ مطالعه بنویسید؟ باید قهوه داشته باشد خونتان؟ با خودنویس یا خودکار یا مداد یا لپتاپ؟ و هر بار جوابی گرفتن، گاهی جوابهایی فانتزی، گاهی خندهدار، گاهی احمقانه و گاهی جذاب، بعد همیشه به بچهها میگویم به نظرتان عادت نوشتن حافظ چه بوده؟
مردی که قرآن را در چهارده روایت میخواند و هرچه کرده همه از دولت قرآن کرده، برای لمس و حفظ قرآن در زمستانهای استخوانسوز شیراز نماز صبح را چگونه میخوانده؟ چند تکه زغال را چقدر صبر میکرده سرخ شوند و آب را جوش بیاورند و یک گلگاوزبان دست بدهد. حافظ خودکار و قلمش و کاغذ و دفترش چه بوده؟
چه اکسیری به جان واژهها میچکانده که هر غزلش را که انگشت میان اوراق میخزانی و فال وا میکنی انگار حال همین لحظهات نوشته. حافظ شاعر لحظههاست، بیتعارف و بیتکلف، شاعر عاشقهاست، شاعر وصالدیدهها و فراق چشیدهها، امیدوارها و خسته و ناامید از زندگیها... برای همه حرفی و پیشنهادی دارد. جوری که بیشتر مردم با خواندن شعرهایش میگویند: «عه، چقدر حرف دل من رو گفت...». شعرهایش مثل آینهای است که هر کسی خود را در آن میبیند؛ و این است دلیل تمایز حافظ از دیگر شاعرها...
{$sepehr_key_158358}
سالهاست خانه زندگی خودم را دارم، پدرم از میان کتابخانه سههزارجلدی زیرآواررفتهاش فقط قرآنهایمان را نجات داد و آن دیوان حافظ را که حالا در قفسه کتابخانهام کنار قرآن نشسته است، دغدغههای زندگی نمیگذارد خیلی به او سر بزنم و دمخورش باشم.
ولی عادت کردهایم هروقت عزیزی، تفأل زدن به حافظ را، انگار دلمان میخواهد تعبیر آرزوهایمان را از زبان لسانالغیب بشنویم. تحویل سال، شب قدر، شب یلدا و هنوز هم که هنوز است با هر تفأل هر شعری که میآید هرکس توشه خود را از آن بر میدارد و یقین دارم زیر لب میگوید که وای چقدر درست گفت. چقدر حرف دل من را زد...
هنر میخواهد که چنان شعر بگویی که پشت معانی بلند عرفانی و عاشقانه، حرف دل عامه مردم پنهان باشد و هر کسی فارغ از هر علم و تحصیلاتی برای فهمیدن شعرهایش و همذاتپنداری با آنها همین که زبان فارسی بفهمد برایش کافی باشد. چگونه است حافظ، که هنوز از لابهلای آن ابیات میشود هزار پایاننامه بیرونکشید با انگارههای بدیع بیان عرفان، فلسفه، تاریخ، رندی، قلندری، حتی طنز؛ و درست همان ابیات زینتافزای گلگیر و تاج همه کامیونهای ایران باشند و تو در جاده بخوانی و کیف کنی.
دمخور بودن با حافظ بهنوعی به تو جهانبینی و عینک میدهد. حافظ، آرمان و حافظه انسان ایرانی است.