ماجرای نوزادی ۳ماهه که والدینش او را نمی‌خواهند | دست ردّ زوج جوان به هدیه بهشتی

به گزارش شهرآرانیوز، چند روز پیش، زنی جوان درحالی‌که نوزادی سه‌ماهه در آغوش داشت، وارد کلانتری احمدآباد مشهد شد. پشت سر او زنی سالمند با یک پلاستیک مشکی وارد کلانتری شد؛ پلاستیکی که داخلش چیزی به‌جز پارچه کهنه و لاستیک (پوشک)، شیشه شیر نصفه، لباس‌های دسته‌دوم برای نوزاد و... چیزی نبود.

این دو زن که از منطقه توس آمده بودند، مدعی شدند که چند روز قبل شوهر این زن، او را در این منطقه به دفتر یک وکیل یا محضر برده و او را مجبور کرده مهریه و نفقه‌اش را ببخشد و از بچه نگهداری کند. شوهرش حالا این بچه، خانه و زندگی‌اش را رها کرده و آن‌ها به همین خاطر می‌خواهند بچه را به بهزیستی یا یک ارگان دیگر تحویل بدهند. باتوجه‌به حساسیت موضوع و نگرانی از سلامت نوزاد، سرهنگ حسن قادری، رئیس کلانتری احمدآباد، به این پرونده ورود کرد. 

رئیس کلانتری احمدآباد ضمن صدور دستورات فنی و تخصصی، مسئول دایره مددکاری و مشاوره این مرکز پلیس را مسئول بررسی این پرونده کرد و به مادر و مادربزرگ نوزاد سه‌ماهه گوشزد کرد که تا پایان روند رسیدگی به این موضوع در دادگاه، آن‌ها مسئول نگهداری و مراقبت از نوزاد هستند.

در آغاز رسیدگی به این موضوع، رئیس دایره مددکاری و مشاوره کلانتری، با هدف درک دقیق ماجرا، گفت‌وگویی خصوصی با مادر نوزاد ترتیب داد. هرچند زن جوان از گذشته دچار اختلالات ذهنی بود، اما دیگر تاب مقاومت در شرایط فعلی‌اش را نداشت و برایش مهم نبود که فردی دیگر اسرار زندگی مشترکش را بشنود.

او به دور از چشم مادرش، مصائب زندگی با شوهرش را این‌گونه روایت کرد: پدرم کارگر ساختمانی است و من آخرین فرزندش هستم. چندسال قبل مادر شوهرم که با ما نسبت فامیلی دارد، وقتی به خانه ما آمده بود من را عروسش خطاب کرد و پیشنهاد ازدواج من و پسرش را مطرح کرد. خیلی زود او و پسرش به خواستگاری‌ام آمدند و ما با هم ازدواج کردیم. یک‌ سال از زندگی مشترک ما نگذشته بود که مشکلاتمان شروع شد.

شوهرم با اینکه من را پیش از ازدواج بار‌ها دیده بود، مشکلات ذهنی‌ام را به رویم آورد و به من گفت که تو دیوانه‌ای. مشکلات ذهنی‌ام پس از ازدواج فروکش کرده بود، اما بعد از این جریان به یک‌باره سر باز کرد و تشدید شد. شوهرم مدام می‌گفت که می‌خواهد من را طلاق بدهد و با یک زن دیگر ازدواج کند.

شوهرم، من و بچه را نمی‌خواهد

زن جوان با اشاره به نوزادی که در آغوش داشت، ادامه داد: در همین شرایط بود که من باردار شدم. شوهرم مدام می‌گفت بچه را نمی‌خواهد. من که زندگی‌ام را در حال نابودی می‌دیدم، با اینکه نمی‌خواستم از شوهرم جدا شوم، اما می‌دانستم با به‌دنیاآوردن این بچه در حقش ظلم می‌کنم. در هر صورت نمی‌توانستم برای جلوگیری از به‌دنیاآمدن نرگس کاری انجام بدهم.

هرطور که بود دوران بارداری‌ام گذشت و دخترم به دنیا آمد. شوهرم از روزی که نرگس متولد شد، مدام می‌گفت: این بچه ربطی به من ندارد. حتی به زور حاضر شد برایش شناسنامه بگیرد. یک ماه از تولد نرگس گذشته بود که شوهرم دوباره پایش را در یک کفش کرد و گفت که باید از هم جدا شویم.

او مدام می‌گفت قصد دارد با زنی که دوستش دارد ازدواج کند. او شب‌ها به خانه نمی‌آمد یا اگر می‌آمد، من را کتک می‌زد. هفته قبل هم که با مادرش به خانه ما آمده بود، هر دو من را کتک زدند و گفتند باید با هم جایی برویم. آن‌ها من را به این منطقه آوردند و با هم به یک دفتر اداری رفتیم. نمی‌دانم آنجا دفتر وکیل بود یا محضر، اما جلویم برگه‌هایی گذاشتند و گفتند باید امضا کنم. من هم نخوانده تمامی اسناد را امضا کردم.

مادر جوان در پناه مادرش

مادر جوان اضافه کرد: بعد از امضای این برگه‌ها تازه متوجه شدم تمام حق و حقوقم را به شوهرم بخشیده‌ام و حتی قبول کرده‌ام دخترم را به‌تنهایی بزرگ کنم. در مقابل هم شوهرم ضمانت کرده هر وقت دوست داشت و در توانش بود، مبلغی به من بپردازد. من نمی‌دانم با این بچه چه‌کار کنم. خودم الان سر بار پدرم هستم.

اینجا بود که بغض این مادر جوان ترکید، ناآرامی و تشویش او ادامه داشت تا اینکه مادرش وارد اتاق شد و او مانند یک دختربچه به آغوش مادرش پناه برد. زن جوان دیگر توان حرف‌زدن نداشت، به همین دلیل مادرش اظهارات او را تکمیل کرد و مدعی شد: دامادم درخواست طلاق داده و برای اینکه مهریه نپردازد یک وکیل گرفته است. ما نمی‌دانیم او دخترم را به محضر یا دفتر وکیل برده است؟

هرچه گشتیم دخترم یادش نیامد آن روز کجا رفته‌اند. به هر حال بعد از اینکه دخترم برگه‌ها را امضا کرده تنها به خانه ما آمد. همان شب، حالش خیلی خراب بود و حرفی نمی‌زد تا اینکه زنگ در خانه ما را زدند. در را باز کردم و دامادم را دیدم که نوه‌ام را به همراه همین پلاستیک مشکی جلو در گذاشته است. او گفت: این بچه را نمی‌خواهم و هر کاری می‌خواهید بکنید.

بچه را به یک سازمان دولتی بدهید

زن سالمند اضافه کرد: شوهر من یک کارگر ساختمانی پیر است. ما خودمان مستأجر هستیم و زندگی سختی داریم. خرج خودمان را هم به زور تأمین می‌کنیم، چه برسد به اینکه بخواهیم خرج دخترم و بچه‌اش را بدهیم. اگر دامادم دخترش را نمی‌خواهد ما هم او را نمی‌خواهیم.

 فکر می‌کردیم با آمدن به اینجا می‌توانیم قانونی بچه را حداقل تا زمان دادگاه به بهزیستی تحویل بدهیم. پس از ثبت ادعا‌های این دو زن، یک‌بار دیگر به آنها گوشزد شد که آنها مسئول مراقبت از این نوزاد هستند و هرگونه سهل‌انگاری در این‌کار عواقب جدی و قانونی به دنبال خواهد داشت.

{$sepehr_key_158509}

نرگس مانع خوشبختی‌ام است!

در ادامه رسیدگی به این پرونده، پدر این نوزاد سه‌ماهه به کلانتری احمدآباد فراخوانده شد. مرد جوانی که پس از ورود به دایره مددکاری و مشاوره، بخش زیادی از ادعا‌های همسر و مادرزنش را رد کرد.

او مدعی شد: خانواده همسرم با مادرم نسبت فامیلی داشتند. مادرم این زن را برایم انتخاب کرد. من می‌دانستم او دچار اختلالات ذهنی است، اما شدتش را نمی‌دانستم. شما با او حرف زدید و متوجه شدید که هر وقت صحبت می‌کند ناگهان مکث می‌کند و به طرف مقابل خیره می‌شود. وقتی‌که متوجه این موضوع شدم از مادرم پرسیدم: «چرا این دختر را برایم انتخاب کردی؟»

 او گفت: «خوب می‌شود.» به همین خاطر تحمل کردم. با این حال دیگر احساسی به او ندارم. می‌خواهم از او جدا شوم و با دختری که دوست دارم ازدواج کنم. همسر آینده‌ام هم حاضر به مراقبت از این بچه نیست و شرط کرده باید ابتدا همسرم را طلاق بدهم. در هر صورت، من بچه را نمی‌خواهم. همسرم قبول کرده او را بزرگ کند و من هم هر ماه در حد توانم به آنها کمک خواهم کرد.

با وجود اینکه پدر نوزاد حاضر به پذیرش مسئولیتش در قبال دختر سه‌ماهه‌اش نبود، اما وظایفش به او گوشزد شد و پرونده آنها برای رسیدگی فوری و تخصصی به دادگاه خانواده ارسال شد.