خواندن کافکا جالب‌تر از صحبت با یک افسر احمق بود | بازنشر گفت‌وگویی با لاسلو کراسناهورکایی، برنده نوبل ادبیات ۲۰۲۵

به گزارش شهرآرانیوز؛ آکادمی نوبل، لاسلو کراسناهورکایی، نویسنده برجسته مجارستانی متولد ۱۹۵۴ را به دلیل آثار جذاب و رؤیاپردازانه‌اش که در بحبوحه وحشت آخرالزمانی قدرت هنر را بازآفرینی می‌کند، شایسته دریافت جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۲۵ اعلام کرد. این نویسنده ۷۱ساله در ایران هم بسیار شناخته شده است و شماری از مهم‌ترین آثارش، ازجمله «تانگوی شیطان»، «مالیخولیای مقاومت»، «آخرین گرگ»، «تعقیب همر» و «حیوان درون»، نیز به فارسی درآمده است. همکاری با بِلا تار، کارگردان شهیر، از دیگر دلایل شهرت این نویسنده است. نشریه «پاریس ریویو» -که به مصاحبه‌های ادبی‌اش مشهور است- سال ۲۰۱۸ گفت‌وگوی مفصلی با کراسناهورکایی داشته است که بخش کوتاه و گزیده‌ای از آن در ادامه می‌آید.

چگونه اولین کتابتان [= «تانگوی شیطان»]را منتشر کردید؟

این مربوط به سال ۱۹۸۵ بود. هیچ‌کس -ازجمله خودم- نمی‌توانست بفهمد که چگونه می‌توان «تانگوی شیطان» را منتشر کرد، زیرا این رمان در نظر سیستم کمونیستی به‌هیچ‌وجه اثری بی‌عیب نبود. در آن زمان، مدیر یکی از ناشران ادبیات معاصر، رئیس سابق پلیس‌مخفی بود و شاید می‌خواست ثابت کند که هنوز قدرت دارد، آن‌قدر که شجاعت انتشار این رمان را دارد. گمان می‌کنم این تنها دلیلی بود که کتاب منتشر شد.

چه نوع شغل‌هایی را تجربه کرده‌اید؟

مدتی معدنچی بودم. سپس، مدیر خانه‌های فرهنگ مختلف در روستا‌های دور از بوداپست شدم. نگهبان شب سیصد گاو بودم. این شغل موردعلاقه‌ام بود –یک طویله در ناکجاآباد. هیچ روستا، شهر بزرگ یا شهرکی در نزدیکی نبود. شاید چند ماهی نگهبان بودم. یک زندگی فقیرانه با کتاب «زیر آتشفشان» [از مالکولم لاوری]در یک جیب و داستایفسکی در جیب دیگر.

آیا در آن زمان آثار ترجمه‌شده زیادی در دسترس بود؟

دهه ۷۰ میلادی، دوره‌ای بود که ما به مقدار زیادی ادبیات غربی دسترسی پیدا کردیم. بزرگ‌ترین نویسندگان و شاعران، ازآنجاکه نمی‌توانستند آثار خودشان را تحت رژیم کمونیستی منتشر کنند، به مترجم تبدیل شدند. به همین دلیل بود که ما ترجمه‌های فوق‌العاده‌ای از شکسپیر، دانته، همر و از هر نویسنده بزرگ آمریکایی -از فاکنر به بعد- داشتیم؛

و داستایفسکی؟

بله. داستایفسکی نقش بسیار مهمی برای من داشت، به‌دلیل قهرمانانش، نه به‌خاطر سبک یا داستان‌هایش. راوی داستان «شب‌های روشن» را به یاد دارید؟ شخصیت اصلی کمی شبیه به میشکین در رمان «ابله» است، یک شخصیت پیشامیشکین. من طرفدار متعصب این راوی و بعد‌ها میشکین بودم-طرفدار بی‌دفاعی آنها، یک شخصیت بی‌دفاع و فرشته‌گون.

در هر رمانی که نوشته‌ام، می‌توانید چنین شخصیتی پیدا کنید–مانند اِستیکه در «تانگوی شیطان» یا والوشکا در «مالیخولیای مقاومت»، که از دنیا زخم می‌خورند. آنها سزاوار این زخم‌ها نیستند و من دوستشان دارم، زیرا به جهانی اعتقاد دارند که در آن همه‌چیز، ازجمله وجود انسان، شگفت‌انگیز است.

من این واقعیت را که آنها مؤمن‌اند بسیار ارج می‌نهم، اما شیوه تفکر آنها درباره جهان، درباره دنیا، این باور به معصومیت، برای من ممکن نیست. از نظر من، ما بیشتر به دنیای حیوانات تعلق داریم. ما حیوان هستیم. فقط حیواناتی هستیم که پیروز شده‌ایم.

چگونه به سبک خود رسیدید، این جملات باشکوه و گسترده؟

پیداکردن یک سبک هرگز برای من دشوار نبود، زیرا هرگز به‌دنبال آن نبودم. [..]

هرگز [تقلید]ادبی نبود؟ یعنی هرگز به سبک‌های دیگر، مانند پروست یا بکت، ربطی نداشت؟

شاید وقتی نوجوان بودم؛ آن هم بیشتر تقلیدی از زندگی آنها بود، نه زبانشان یا سبکشان. من رابطه خاصی با کافکا دارم، زیرا خواندن او را خیلی زود شروع کردم، آن‌قدر زود که نمی‌توانستم بفهمم -مثلا- «قصر» درباره چیست. خیلی جوان بودم. یک برادر بزرگ‌تر داشتم و می‌خواستم شبیه او باشم.

بنابراین، کتاب‌هایش را دزدیدم و خواندم. به همین دلیل، کافکا اولین نویسنده من بود و شاید به همین دلیل حقوق خواندم تا شبیه کافکا باشم. البته بعد از سه هفته نتوانستم فضا را تحمل کنم و آنجا را ترک کردم نه فقط دانشکده حقوق، بلکه خود شهر را.

{$sepehr_key_158713}

کجا بود (دانشکده حقوق)؟

شهری به نام سِگِد (Szeged). به‌خاطر سیستم خدمت سربازی، رها کردن آن [درس و دانشگاه]آسان نبود. اگر رهایش می‌کردم، باید دوباره به خدمت سربازی می‌رفتم. سپس، بالأخره، بعد از چهار سال، صاحب فرزند شدم و با داشتن فرزند مشکل خدمت سربازی حل شد، زیرا -اگر دو فرزند داشتید- از این تعهد وحشتناک معاف می‌شدید. خدمت سربازی، در نظر من، تقریبا مرادف با مرگ بود. در تمام یک سال، هرگز اجازه خروج از پادگان را پیدا نکردم.

 من نه قهرمان بودم و نه صلح‌طلب، اما، اگر در یک پست نگهبانی بودید، می‌بایست با یک اسلحه آنجا می‌ماندید و کاری نمی‌کردید. گاهی یک افسر برای سرکشی می‌آمد و من، اگر داشتم کافکا می‌خواندم، نمی‌توانستم [از آن]دست بکشم، چون کافکا جالب‌تر از یک افسر احمق بود. بنابراین، همیشه در بازداشتگاه پادگان تنبیه می‌شدم. این خیلی وحشتناک نبود، اما همچنین به این معنی بود که اجازه خروج از پادگان نمی‌گرفتم و این وحشتناک بود؛ همیشه آنجا ماندن. سخت‌ترین بخشْ آغاز خدمتم بود.

 وقتی با قطار شبانه، همراه با دیگرسربازان جدید، وارد شدم، کاملا ویران شده بودم. نمی‌توانستم با کسی صحبت کنم. همه می‌خواستند شوخی کنند، اما من نه. پسر دیگری را دیدم -یک جوان- که او هم در همان حال بود. بنابراین، کمی با هم صحبت کردیم، صحبت کردیم که -اگر فرصتی پیش بیاید- به دیدن هم برویم؛ و بعد از حدود یک هفته، وقتی کمی وقت آزاد پیدا کردم، به ساختمانی که او در آن کار می‌کرد رفتم و پرسیدم: «کجا می‌توانم این پسر را پیدا کنم؟» و کسی گفت: «طبقه سوم.» در طبقه سوم، دوباره پرسیدم: «کجا می‌توانم این پسر را پیدا کنم؟» و کسی گفت او، برای تنبیه، در انبار مهمات است.

داشت اسلحه‌ها را تمیز می‌کرد و وقتی من در را باز کردم -درست در همان لحظه- با شلیک گلوله به دهانش خودکشی کرد. من در را باز کردم و دوستم خودکشی کرد. من یک بچه بودم. ما بچه بودیم. فوقش، هجده سال داشتیم.

برایم سؤال است که آیا دو نوع رمان‌نویس وجود دارد، آنهایی که هر رمان را یک شئ مجزا می‌بینند و آنهایی که فکر می‌کنند فقط یک رمان نوشته‌اند و تمام رمان‌هایشان با هم یکپارچه می‌شوند.

من هزاران بار گفته‌ام که همیشه می‌خواستم فقط یک کتاب بنویسم. از اولی راضی نبودم و به همین دلیل دومی را نوشتم. از دومی راضی نبودم، پس سومی را نوشتم و همین‌طور ادامه دادم. اکنون با «بازگشت بارون وِنکهایم» (Baron Wenckheim’s Homecoming)، می‌توانم این داستان را ببندم. با این رمان، می‌توانم ثابت کنم که واقعا در زندگی‌ام فقط یک کتاب نوشته‌ام. این همان کتاب است– «تانگوی شیطان»، «مالیخولیای مقاومت»، «جنگ و جنگ» و «بازگشت بارون وِنکهایم». این کتاب واحد من است.

ترجمه: گروه فرهنگ و ادبیات شهرآرا