در هر برهه از تاریخ، جریانهایی پدید آمدهاند که در ظاهر لباس دین بر تن داشتهاند، اما در باطن، کارکردی سیاسی و اجتماعی برای قدرتهای باطل زمانه داشتهاند. «بهائیت» یکی از نمونههای برجسته این پدیدههاست؛ فرقهای که از دل بحرانهای فکری و سیاسی ایران قاجاری سربرآورد و بهتدریج به ابزاری برای مهندسی فرهنگی و نفوذ در جامعه ایرانیاسلامی بدل شد.
در نیمه قرن سیزدهم هجری، جامعه ایران در معرض دو فشار همزمان قرار داشت: ضعف دولت مرکزی و نفوذ قدرتهای بیگانه. در چنین شرایطی، سیدعلیمحمد باب ادعای «نیابت خاص امام زمان (عج)» کرد و پس از مدتی، این ادعا به مهدویت و سپس پیامبری انجامید. پس از اعدام او، به دستور امیرکبیر در تبریز، پیروانش دچار تشتت شدند تاآنکه یکی از آنان، میرزاحسینعلی نوری، با بهرهگیری از همین آشفتگی، خود را «منیُظهرها...»، پیامبر جدید و حتی «خدای خدایان» خواند.
حسینعلی نوری که بعدها «بهاءا...» نام گرفت، در سال۱۲۳۳ هجریقمری در تهران بهدنیا آمد و از همان آغاز بهخاطر انتسابات خانوادگی، ارتباط نزدیکی با سفارت روسیه داشت. پس از سوءقصد گروهی از بابیان به ناصرالدینشاه و کشف نقش او در ماجرا، با حمایت روسها از مرگ نجات یافت و به بغداد تبعید شد. در آنجا روابط تازهای با نمایندگان بریتانیا برقرار کرد و بعدها در نامهای رسمی از دولت روس تزاری قدردانی کرد. این روابط، شالوده اتکای تاریخی بهائیت بر قدرتهای استعماری غرب را بنا نهاد.
در بغداد، نزاع میان او و برادرش، میرزایحیی صبحازل، بر سر جانشینی و مفهوم «موعود بیان» بالا گرفت و به درگیریهای خونین میان بابیان انجامید. سرانجام با جدایی کامل دو برادر، دو شاخه شکل گرفت: «ازلیان» و «بهائیان». بهاءا... که خود را موعود نهایی میدانست، شریعتی تازه ساخت و کتاب «اقدس» را بهعنوان ناسخ ادیان پیشین معرفی کرد. در این کتاب، مفاهیمی، چون توحید، نبوت و معاد به برداشتهایی نمادین و شخصی فروکاسته شد؛ بهگونهایکه دیدن چهره او، «بهشت» و انکارش، «دوزخ» خوانده شده است.
{$sepehr_key_158819}
فرقه بهائیت از همان ابتدا کوشید با استفاده از واژگان اخلاقی و شعارهای عامپسند، چهرهای صلحطلب و انسانی از خود نشان دهد. اما در عمق این ظاهر، نوعی نگرش سکولار و دینزدایی نهفته بود که با روح ادیان توحیدی در تضاد آشکار قرار داشت. تأکید بر وحدت نوع بشر، تغییر نامعقول احکام شرعی و مخالفت ظاهری با سیاست، در عمل به معنای کنار گذاشتن مرجعیت وحی و شریعت بود.
بهاءا... و جانشینانش -از عبدالبهاء تا شوقیافندی- این آموزهها را با نگاهی کاملا منطبق بر مدرنیته غربی بازسازی کردند؛ نوعی دین بدون شریعت، ایمان بدون تکلیف و معنویت بیوحی. این ساختار، بهائیت را از یک جریان دینی به سازمانی سیاسی تبدیل کرد که مأموریتش نه هدایت، بلکه همسانسازی فکری جوامع شرقی با الگوی تمدنی غرب و کانونهای استعماری بود.
استقرار نهاد مرکزی این فرقه، «بیتالعدل»، در شهر حیفا -در سرزمینهای اشغالی فلسطین- نماد همین پیوند پایدار میان بهائیت و قدرتهای استعماری است. شورای نُهنفرهای که همه تصمیماتش را «الهام الهی» میخواند، اما در تناقضی آشکار با شعار تساوی حقوق زن و مرد که مبلغان آن مطرح میکنند، زنان را از عضویت در خود محروم کرده است؛ همان نهادی که امروز نقش کامل در هدایت فکری و سیاسی این جریان در سطح جهانی ایفا میکند.
با مرور تاریخ بهائیت، درمییابیم که این فرقه بیش از آنکه برپایه وحی و تجربه دینی استوار باشد، محصول طراحی دقیق یک پروژه فرهنگی است؛ پروژهای که در آن ایمان از معنا تهی میشود و دین به ابزار سیاست بدل میشود. درظاهر سخن از صلح و انسانیت است، اما در باطن، خیانت، خشونت و خرافه دیده میشود.
شاید بتوان گفت داستان بهائیت، روایت شکلگیری دینوارهای است که در عصر استعمار متولد شد تا به کار استعمار آید؛ دینوارهای که با واژههای زیبا از یگانگی و آزاداندیشی و... سخن میگوید، اما درواقع، بنیان هرکدام را از درون میفرساید. این همان «مهندسی مفاهیم» است؛ فرایندی که در آن، باور مردم به دین بهتدریج از آسمان به زمین کشیده میشود تا قدرتهای زمینی، خدایان تازه شوند.