تقدیرنامه‌ای برای یک زندگی غیراستاندارد

گوینده خبر ساعت ۲، دارد از تقدیر چند واحد استاندارد نمونه کشوری در روز ملی استاندارد می‌گوید. برش‌های گوجه را با وسواس به یک اندازه برش می‌دهم. ردیف تقدیرنامه‌ها روی سن مراسم برق می‌زند. از همین فاصله می‌شود نشان استاندارد را روی لوح تقدیر‌ها دید. پیاز بنفش را پوست می‌گیرم و از میان پرده اشک به تشویق حضار نگاه می‌کنم. تکه‌های درشت‌تر پیاز را با دقت سوا می‌کنم. دوباره خرد می‌کنم.

انگار وسط مسابقات جهانی سالادشیرازی‌ام. شیرازی‌ها تأکید دارند باید گوجه و خیار و پیاز خیلی ریز شود. قاعده دارد. همه را می‌ریزم توی یک کاسه چینی گل‌دار. کار معاون آقای وزیر تمام شده. مدیران نمونه کشوری به خانه‌هایشان برگشته‌اند. آن نشان استاندارد گوشه محصولاتشان حالا جور دیگری می‌درخشد.

 دخترک از راه می‌رسد. گرسنه است. ظرف چاشتش را به عادت هر روز، می‌آورد می‌گذارد توی آشپزخانه. قوطی خالی شیرکاکائوی صبحانه‌اش را می‌اندازد توی سطل زباله. روی پوست خیار‌ها و گوجه‌ها. قلقلکم می‌آید بروم نشان استانداردش را نگاه کنم. دارد. تمام این سال‌ها داشته. نگاهش نکرده بودم. اصلا هیچ‌وقت توی اولویت معیارهایم برای خرید محصولات نبوده.

حداقل توی این چند سال اخیر که قید انتخاب برند‌ها را زده بودم و توی فروشگاه، فقط نگاه می‌کردم به برچسب قیمت‌ها، آنها که ارزان‌تر است، آنها که تخفیف بیشتری خورده، آنهایی که قیمتش به نسبت وزنش، اقتصادی‌تر است. محصولات توی کارخانه‌ها سال‌هاست دارند بر اساس یک استاندارد تعریف شده تولید می‌شوند، اما استاندارد زندگی من تغییر کرده. این بیرون، کسی برای یک زندگی استاندارد تعریفی نداشته است.

یک زمانی، استاندارد زندگی‌ام، انتخاب محصول سالم‌تر بود. حالا انتخاب چیز‌هایی است که توی سبد خرید ماهیانه‌مان، چیزی برای شادی‌های گذرای ارزان‌قیمت هم باقی بگذارد. مثلا در عوض یک روغن کنجد سرخ‌کردنی، یک روغن معمولی متفرقه بردارم که مابه‌التفاوتش را بشود یک جلد کتاب شعر شصت هفتاد صفحه‌ای گرفت یا یک کیسه برنج پاکستانی بردارم تا بتوانیم یک بار خانوادگی برویم سینما. همه چیز برایم تغییر کرده. اولویت‌ها عوض شده. 

یک فنجان قهوه باکیفیت جایش را داده به قهوه‌های فوری دم‌دستی و هیچ کس توی آشپزخانه ما نیست که این چیز‌ها را از یک فیلتر استاندارد عبور دهد. ما داریم خودمان، در قامت کارشناسان منعطف نابلد، با اغماض همه چیز را از فیلتر‌هایی که هیچ سخت‌گیرانه نیست، عبور می‌دهیم تا دایره آرزو‌های کوچکمان را بزرگ‌تر کنیم. به خودم می‌آیم می‌بینم نیمی از ناهار را خورده‌ایم. 

{$sepehr_key_158821}

کاسه سالادشیرازی دست نخورده وسط سفره باقی مانده. گوینده اخبار دارد از هشدار سازمان محیط زیست برای شدت فزاینده آلاینده‌ها می‌گوید. باد پرده را تکان می‌دهد و می‌آید می‌نشیند روی سفره. روی استانبولی‌ها و سالادشیرازی‌ها. باد ناسالمی که اگر خانم گوینده خبر چیزی نمی‌گفت به چشمم یک نسیم ملایم پاییزی بود.

 این میهمان ناخوانده هم، از همان آسمانی وزیدن گرفته که با هیچ یک از استاندارد‌های هواشناسی مطابقت ندارد، اما به حضورش عادت کرده‌ایم. مثل خیلی چیز‌ها که اگر از ملال روزمرگی فارغ می‌شدیم، تازه به چشممان می‌آمد. رغبت نمی‌کنم پنجره را ببندم. خنکای پاییزی‌اش را دوست دارم. آرامم می‌کند. بوی شعر و چای و خرمالو می‌دهد و با آن لطافت نادیدنی‌اش، خیلی چیز‌ها را از خاطرم می‌برد.

حالا چه فرقی می‌کند ناهار امروز را با چه روغنی پخته‌ام و تکه‌های سالاد شیرازی‌ام ریز و درشت شده. انگار هیچ استاندارد مشخصی برای جریان عجولانه زندگی امروزی وجود ندارد. شاید بهتر باشد خودمان برویم روی سن، یکی از آن تقدیرنامه‌ها را برداریم و تقدیم کنیم به خودِ سخت‌کوشمان که این روزگار دشوار را با تمام فراز و نشیب‌هایش سپری می‌کند و هنوز می‌تواند از نسیم آلوده پاییزی، به یاد شعر و قهوه و باران بیفتد.