رزق پاییزی من

مرا ببخش اگر این روز‌ها دلم هوا کرده است برای تو بنویسم. گاهی باید بنویسم. مثل یک تکلیف واجب که اگر جایی نباشد و کسی برای گفتنشان، سرریز می‌شوم از دقیقه‌هایی که ماشین‌ها را پس می‌زنم و خیابان‌ها را، از مدار تاخت‌زدن‌های هر روز و هر ساعت آدم‌ها. گاه دلم می‌خواهد دری از آسمان باز شود و بی‌هوا بال بگیرم و بروم. انگار که هرگز نبوده‌ام.

تابستان بدجور حوصله‌ام را بریده بود. گرمایی که با جنگ شروع شد و سخت شروع شد. زندگی روی سختش را نشانمان داد. دنیا پر شده بود از دل‌های سوخته و دل‌تنگ. پر از حب و بغض. پر از وداع‌های سخت و خداحافظی‌های غافل‌گیرکننده. چقدر برای شفای عاجل حال بدمان دست به دعا شدیم.

چقدر منتظر شکوفه‌زدن باران توی این فصل بر قاب شیشه پنجره خانه‌مان بودم. می‌دانی گاه عجیب زیارت لازم می‌شوم. اصلا خیالم نیست چقدر اتوبوس‌ها پر و خالی می‌شوند. چقدر شهر شلوغ و پرترافیک است. چقدر لا‌به‌لای آدم‌ها هل می‌خورم و می‌روم به سمتی و بعد خودم را جفت‌و‌جور می‌کنم. من فقط به این فکر می‌کنم که از گوشه خانه، گوشه اتاق و همان گوشه کوچک محل کارم و از بی نهایت و بی‌نهایت و بی‌نهایت دل‌تنگی برسم به اینجا که همه چیز به رسم و حب تو می‌چرخد. نمی‌دانی چقدر دل من پر از نامه‌های نانوشته است. پر از سطر‌های نیم بند و رها شده‌ای که اگر فرصت بشود یک روز حتما از قرار و به دل برایت می‌نویسم.

دیروز داشت غروب می‌شد که رسیدم. گفتم که دل من حب عجیبی به پاییز دارد. سردم بود تنم مور مور می‌شد. هزار کاشکی توی دلم جوانه زده بود. دلیل خوبی بود برای قد کشیدن اشک تا پشت پلک‌هایم. سرم را بالا گرفته بودم که اشک توی کاسه چشمم بماند و نریزد. می‌خواستم همان جا مخفی بماند، اما نمی‌دانم چرا بند نمی‌آمد. بی‌فایده بود. هر چه حواسم را پرت ابر‌های توی آسمان کردم و گنبد و گلدسته‌های صحن، فایده نداشت. چقدر زیارت لازم شده بودم. برخی از زیارت‌ها رزق است. دیروز من خودم را دیدم و دست‌هایی که پر از مهربانی است و بالای سر همه است. حتی دور افتاده‌ترین آدم‌های آن جمع؛ که من باشم و به گوشه‌ای و کنجی.

{$sepehr_key_159240}

می‌دانی هر بار که از حرم تو بر می‌گردم شبیه دختر بچه‌هایی می‌شوم که صحن به صحن و رواق به رواق بازگوشی‌شان گل کرده است. همان‌هایی که یک جور شیرین و نمکین حرف می‌زنند و ذوق می‌کنند و چند بار پله برقی را بالا و پایین می‌روند. شب شده بود و چراغ‌های خانه تو روشن روشن که برگشتم. هنوز روی صندلی اتوبوس جا‌به‌جا نشده بودم شروع کردم به نوشتن تا ذوقش نرفته باشد و حسش باشد و همان چیزی که از آن گوشه رویایی برداشته‌ام و مثل گیره‌ای محکم زندگی‌ام را نگه می‌دارد، نگه دارم. همه این سال‌هایی که از عمرم می‌رود همین‌طور بوده است.

نرسیده به خانه آب می‌ریزم توی کتری. هنوز دارم گریه می‌کنم که زیر آن را آتش می‌زنم. باد روی برگ‌های ریخته حیاط هو‌هو می‌زند و پاییز آمده است و من توی شهر شما همیشه این قدر عاشق بوده‌ام. برخی از زیارت‌ها رزق است. رزق. ممنونم آقا‌جان.