دعایی که اجابت شد

سمت زنانه روضه‌های خانگی، یک قاب عریض و طویل از تجمع مادرهاست. من هم نشسته‌ام گوشه‌ای از این قابِ کشیده. با دختری در کنارم و پسرکی که تازگی‌ها یاد گرفته بدون حمایت من بنشیند. نیم‌متر جلوتر، خاله زاده‌ام با سه تا از پسرهایش نشسته‌اند. آن‌طرف‌تر دایی‌زاده‌ام با دخترک یک‌ساله‌اش.

هر سمتی، یک مادر می‌بینم و دنباله‌های کوچک بامزه‌ای که عین مروارید ریخته‌اند روی فرش دستباف حسینیه ساختمان. پسرک از زیاده نشستن کلافه شده. روضه‌خوان دارد بی‌مقدمه می‌رود سراغ اصل ماجرا. نور را می‌گیرند.

بچه را می‌گذارم روی پا و شروع می‌کند به شیرخوردن. دخترم سرش را تکیه داده به بازویم. روضه به کبودی تن مادر رسیده.

دقیقه‌ای بعد، زن‌ها از زیر چادر سیاه عزایشان، جوری به گریه افتاده‌اند که انگار همین حالا جنین توی شکمشان را از دست داده‌اند. بوی خون و یاس و خاکستر در هوا پیچیده. پسرک آرام آرام وسط شیرخوردن خوابش برده. توی آن تاریک روشنا، چشمم می‌افتد به زن بارداری که نشسته کنار در ورودی. دارد چکه‌چکه مثل مادرمرده‌ها اشک می‌ریزد.

این مابین، صدای شیون خاله‌هایم از همه بلندتر است. مادربزرگ را سه سال پیش همین ایام از دست دادیم. درست شب شهادت بود که وقتی ما توی همین روضه دست به دامن صاحب عزا شده بودیم که یک بار دیگر او را توی خانه‌اش ببینیم، داشت در خلوت و سکوت و سرمای ICU به ملاقات مرگ می‌رفت.

او هم چهل روز تمام با یک درد ناگهانی مدارا کرد و آخرش مثل امشبی از دنیا رفت. روضه‌خوان از غم بی‌مادری می‌خواند و ما انگار همین حالا از مراسم خاک‌سپاری برگشته‌ایم. روضه می‌رسد به کبودی‌ها.

بند بند تنم تیر می‌کشد برای دستی که محضِ شانه کشیدن مو‌های دخترش، بالا نمی‌رود. آتش به پنبه‌زار دلم می‌افتد.

روضه‌خوان می‌گوید: «اللهم عجل وفاتی» اشک‌ها امانم را بریده. ما زن‌ها خوب می‌دانیم آرزوی مرگ برای یک مادر، آن آخرین دعایی است که به زبانمان می‌آید. زخم باید خیلی کاری باشد و دل‌تنگی ملال‌آور، که دیگر همه چیز را زمین بگذاری، چادر به صورتت بکشی، پشت به همه چیز کنی و دلت بخواهد از این کالبد رنجور رها شوی و بروی دورتر و دورتر و دورتر. روضه از کوچه و کبودی و کفن به تابوت و تاریکی رسیده است.

احساس می‌کنم ته تمام کوچه‌های جهان، بن‌بست است. هیچ راه گریزی نیست. غم، احاطه‌مان کرده. دعای مادر، اجابت شده. توی سکوت شب، تابوت از میانه کوچه خاکی می‌گذرد و پشت سر، خانه خالی است.

چراغ‌ها که روشن می‌شود، دیگر همه چیز تمام شده. خاک روی خاک ریخته‌اند و همه به خانه بدون مادر برگشته‌اند.

اینجا توی روضه، مادر‌ها هنوز شانه‌به‌شانه هم نشسته‌اند. دخترم همان‌طور که تکیه‌ام داده بود، خوابش برده.

زن‌ها چادر از صورت برداشته‌اند و آن جنین توی دلِ زنِ کنارِ در، یحتمل دارد تکان می‌خورد.

{$sepehr_key_164144}

با این همه من هنوز در آن یک عبارت میان روضه جامانده‌ام. لباس‌های پسرک را می‌پوشانم. دخترک را بیدار می‌کنم. چای می‌خورم. حرف می‌زنم، اما خیالم جای دیگری است.

یک جایی از تاریخ که مادری در میان قنوت نمازش دعا می‌کند: «اللهم عجل وفاتی» زخم خیلی کاری‌تر از روایت روضه‌خوان بوده و رنج خیلی عمیق‌تر از گریه‌های ما، وگرنه مادر است و پاره‌های تنش. غصه‌ام می‌گیرد. دلم برای مادربزرگ تنگ می‌شود. شک ندارم او هم یک جایی از آن چهل شب کشدارِ دردآور، زیر لب گفته «اللهم عجل وفاتی» و بعد پنهانکی به گریه افتاده است.