به گزارش شهرآرانیوز، روایتهای بسیاری از جنگ وجود دارد؛ روایتهایی مردانه، پر از صدای گلوله، عملیات و مقاومت. اما جنگ، فقط مردانه نبود. در دل آن روزهای پرآشوب، زنانی بودند که بار سنگین مراقبت، درمان، پایداری و روحیهبخشی را به دوش کشیدند؛ زنانی که خاطراتشان نه در میدان نبرد، که در راهروهای بیمارستانها، زیرزمینها، فرودگاهها و پناهگاهها شکل گرفت. معصومه رضاپور یکی از همین زنان است؛ زنی که ردّ روزهای انقلاب و هشت سال جنگ، هنوز بر صورتش مانده است.
رضاپور در شهر مذهبی قاین به دنیا آمد؛ در خانوادهای که سواد مکتبی داشتند و فرزندانشان را از هفتسالگی به مکتب میفرستادند. او از همان کودکی با خواندن قرآن و کتابهای دینی بزرگ شد. سه خواهر و یک برادر بودند و او فرزند دوم خانواده. وقتی زمان انتخاب مسیر رسید، علاقهاش او را به سمت حوزه درمان کشاند. «میخواستم ماما شوم، به زنان خدمت کنم.» سال ۵۶ در رشته مامایی فارغالتحصیل شد.
سال ۵۳ ازدواج کرده بود. همسرش همشهریشان بود و خیلی زود هر دو خانواده به این ازدواج راضی شدند. با شغل همسر، به مشهد آمدند. او دلش میخواست وارد کار شود؛ اما آن روزها پوشش پرستاران در بیمارستانها مناسب نبود و همسر و مادرش مخالف بودند. «مادرم گفت اگر بری سر کار، شیرم را حلالت نمیکنم.»، اما او ناامید نشد. مدارکش را برداشت و به بیمارستان امدادی شهید کامیاب (تیمور سهامی سابق) رفت. پذیرفته شد؛ ولی شرط کار، پوشیدن همان یونیفورمها بود. او چندی بعد با آغاز خیزش مردمی، توانست با حجاب کامل سرکار حاضر شود. در همان ۴۰ روز کار قبل از پیروزی انقلاب، بارها مجروحان درگیریهای خیابانی را به بیمارستان آوردند؛ آنقدر زیاد که زخمیها را روی زمین میخواباندند.
با پیروزی انقلاب، مسئولیت بخش پرستاری به او سپرده شد. کمتجربه بود، اما پرانگیزه. بعد جنگ آغاز شد. فرودگاه مشهد، مرکز انتقال مجروحان جنوب بود. مجروحان با شکستگی جمجمه، قطع عضو و آسیبهای شدید را شبانهروز میآوردند. تلفن نبود که خبر بدهند؛ هر بار صدای آمبولانس کافی بود تا بداند وقت رفتن است. خانه نزدیک بیمارستان بود، اما خانه و بیمارستان انگار یکی شده بود. گاهی نیمهشب لباس میپوشید و میرفت. گاهی چند شب پشت سر هم، بچههایش را در مهدکودک بیمارستان میگذاشت و حتی فرصت دیدنشان را پیدا نمیکرد.
{$sepehr_key_165441}
روزی که از شدت کار، بچههایش را فراموش کرد، هنوز در ذهنش زنده است: «به خانه رسیدم، تازه دیدم بچهها را نبردهام. با همسرم برگشتیم بیمارستان.»
همسرش تصمیم گرفته بود به جبهه برود؛ او مخالفت نکرد. دو ماهی که همسرش نبود، روزهای سختی بود. ماه رمضان بود؛ نیمهشبها بچه را بغل میگرفت و در صف نفت میایستاد. اما خستگی را به دل راه نمیداد: «وقتی ایمان داری، خستگی معنایی ندارد.»
سال ۶۱، داوطلب اعزام شد. بچهها را به قاین فرستاد. با یک هواپیمای ارتشی پُرنوسان به دزفول رفت. همان شبی که رسیدند، قرار بود عملیات شود. هیچکس به صراحت نمیگفت، اما رفتوآمدها همهچیز را روشن میکرد. بیمارستان قدیمی بود و زیرزمین تاریکش مأمنی برای مجروحان بدحال. در همان زیرزمین، با یک فانوس کمنور و پردهای که با میخ به دیوار زده بودند، ۶ زن باردار وضع حمل کردند.
میگوید: «نوزاد که گریه میکرد، مجروحان آن طرف پرده خوشحال میشدند. انگار زندگی تازهای را میدیدند.»
شبهای حمله، لرزش زمین با خمپارهها پایان نداشت. او گاهی ساعتها کنار مجروحان مینشست؛ میدانست اگر آنها خود را تنها ببینند، روحیهشان فرو میریزد. خواب؟ اگر زیاد میخوابید، ۵ ساعت بود.
نوروز ۶۱ را همانجا تحویل کردند. یک میز چوبی کهنه را خالی کردند و رویش کمی سبزی، آب و شیرینی گذاشتند. مجروحان گریه میکردند و بعد لبخند زدند.
۶ ماه و ۶ روز گذشت. در این مدت، حتی یکبار صدای بچههایش را نشنید. فقط میدانست که باید بایستد.
وقتی برگشت، باردار بود؛ اما هیچکس نمیدانست. تا ماه نهم در بیمارستان کار کرد. روز آخر، هنگام همراهی پزشک در بخش، درد زایمان گرفت و او را با آمبولانس بردند. همه متعجب بودند.
سالها بعد، فرزند جوانش را در سانحه رانندگی از دست داد. اما هنوز هم میگوید: «اگر دوباره جنگ شود، دوباره میروم.»
امروز، در بیمارستان دکتر شیخ، مسئول کانون بسیج جامعه پزشکی است. با گروههای جهادی به روستاهای محروم میرود؛ ساک وسایل مامایی همیشه همراهش است. به فریمان و سرخس رفتهاند و باز هم خواهند رفت.
او خدمت را اینگونه خلاصه میکند:«آدم وقتی میتواند بگوید زندگی کرده که برای دیگران کاری کرده باشد.»