چند روزی می شود که رئیس جمهور درباره جیره بندی آب در تهران گفته و تخلیه پایتخت را در ماههای آینده هشدار داده است. از آن خبرهایی که دلم نمیخواست باور کنم. تا حالا که خیلی از تهران نشینان دارند دشواریهای بخش اول خبر یادشده را زیست میکنند، مدام توی سرم کسی نق میزند که نکند بقیه خبر بی آبی هم راست از آب دربیاید؟ بعد پرت میشوم به اول پاییز و سفری دوروزه به تهران که نکند آخرین سفرم به این شهر باشد؟ آن دو روز را از توی گنجه سرم بیرون میکشم، میگذارمش روبه رویم، ورقش میزنم و به آدمهایی که دوستشان دارم، فکر میکنم تا از تصور تهران خالی، خالی شوم.
تهران-کرمان: خانهای در یکی از کوچههای «سعادت آباد» است که اهالی اش لهجه کرمانی دارند و صمیمیت مادری پای سجاده اش بین دو نماز ظهر و عصر، که وقتی یادش میافتد مسافری از مشهدم، آن قدر به چشمش عزیز میآیم که با ذوق و با آن لهجهای که مزه رطب میدهد و عطر زیره دارد، میگوید به مشهد که رسیدی، یادت نرود دعایم کنی!
تهران-کردستان: لحظهای توقف مقابل بلوک B۲ شهرک فرهنگیان و توپ پلاستیکی راه راه قرمز پسرکی که قل میخورد و میافتد در سراشیبی جلو پایم و من هیجان زده استوپش میکنم و شوت میزنم سمتش. بعد با اینکه شوتم کم زور است و توپ به جای اینکه برسد به پسرک، تپ وتپ برمی گردد سمت خودم، پسرک دستش را بالا میآورد و میگوید: بژی!
تهران-تبریز: سفری چنددقیقهای به تبریز در سوپرمارکتی که از آنجا میشد برج جهان کودک را دید. وقتی که برای خرید زعفران و زرشک مشهدی جلو مغازهای توقف میکنم، از فهم مکالمات فروشنده هایش توی دلم قند آب میشود و بعد وسوسه ترکی حرف زدن با مرد فروشنده را از سرم بیرون میکنم.
{$sepehr_key_165905}
تهران-مشهد: سفر با راننده تاکسی اینترنتی از شرق به غرب و توقف در مسیر. راننده میگوید نیازی نیست گزینه توقف را اعمال کنید و بعد وقتی با خودم به شرایط مشابه در مشهد فکر میکنم و میگویم بازهم دم معرفت رانندههای تهران گرم، میگوید: خانم! از پسوند فامیلتان فهمیدم خراسانی هستید. من هم مشهدیام و سا ل هاست نمک گیر خاک تهران شدهام.
تهران-اصفهان: نشستهام روی نیمکتی حوالی شمال شرق و منتظرم عزیزی از راه برسد. ناخواسته درددلهای دختری را با دوستش که جلو مرکز خرید ایستادهاند، میشنوم. میگفت ناامیدم، خستهام، بی حوصلهام. بعد دوستش با لهجهای به خوشمزگی پولکی و گز به او دلداری میداد که نگران غلظت خونش نباشد و تأکید میکرد که سیگارش را کمتر کند.
تهران یعنی کسی باشد تا فرودگاه بدرقه ات کند؛ جایی که خاکش و هوایش برایت غریبه نیست و از گم شدن در خیابان هایش نمیترسی؛ شهری که عطر بربریها و کافهها و خاطراتش از یادت نمیرود. تهران یعنی کسی که دانههای دلش پیداست؛ شهری که بابا میگوید آبش اشتهاآور است و جوجه کباب هایش بیشتر از مشهد زیر زبانت مزه میکند.