آموزش داستان نویسی | چشم های دکمه ای من | دوچرخه اگر حرکت نکند، می افتد

گاهی در میانه خواندن داستانی تازه، ناگهان به خودمان می‌آییم و می‌بینیم سه صفحه است که نویسنده با حوصله‌ای تحسین برانگیز از رنگ آسمان، لرزش برگ‌ها و صدای گنجشک‌های دوردست می‌گوید و هنوز هیچ کس حتی لیوان چایش را هم برنداشته! در چنین لحظه‌ای، خواننده احساس می‌کند در موزه‌ای از سنگ‌ها قدم می‌زند: همه چیز زیباست، اما هیچ چیز اتفاق نمی‌افتد. توصیف، البته، بخشی جدایی ناپذیر از داستان است.

بدون آن، شخصیت‌ها و فضا‌ها بی جان و تار می‌شوند. اما همان طور که آشپز عاقل نمک را با قاشق چای خوری می‌ریزد، نه با ملاقه، نویسنده هم باید بداند چه اندازه توصیف کافی است.

وقتی توصیف جای داستان را می‌گیرد

بعضی نویسندگان جوان چنان در دام جزئیات گرفتار می‌شوند که داستان و ماجرا به کل فراموش می‌شود. مثلا راوی در اتاقی نشسته تا نامه‌ای سرنوشت ساز بنویسد؛ اما نویسنده پیش از آنکه قلم شخصیت از جایش بلند شود، ما را به تماشای نقوش فرش، چروک پرده و برگ‌های پلاسیده گلدان‌ها دعوت می‌کند.

تا برسیم به خود نامه، دیگر شوقی برای دانستن محتوایش نداریم! و اساسا چنان حوصله مان سر می‌رود که داستان را کنار می‌گذاریم. در واقع، توصیفِ بی حرکت مثل توقف بیش از حد در یک پلان سینمایی است. تصویر هرقدر هم زیبا باشد، اگر حرکت نکند، تماشاگر از فیلم جا می‌ماند. این یعنی اشتباه گرفتن عکس و فیلم به جای یکدیگر.

حرکت یعنی زندگی

حرکت در داستان یعنی تغییر: تغییری در موقعیت، احساس، تصمیم یا نگاه شخصیت. وقتی در صحنه‌ای فقط توصیف داریم، هیچ تغییری رخ نمی‌دهد؛ یعنی داستان نفس نمی‌کشد، اما اگر در همان توصیف، نشانه‌ای از تصمیم، تردید یا کنشی کوچک بگنجانیم، فضا متحول و زنده می‌شود. فرض کنید به جای سه پاراگراف توصیف فنجان قهوه، بنویسیم: قهوه اش را هم زد. کف قهوه لرزید، صدایش هم لرزید. اما گفت «من دیگه نیستم». در یک جمله، هم تصویر داریم، هم حرکت، هم احساس. این همان لحظه‌ای است که توصیف با حرکت درهم آمیخته می‌شوند و پدیده‌ای جذاب به نام «صحنه زنده» شکل می‌گیرد.

تعادل میان دیدن و حرکت

نوشتن، نوعی راه رفتن با چشمان باز است. نویسنده باید هم ببیند و هم حرکت کند. اگر فقط ببیند، درجا می‌زند؛ اگر فقط برود، کور می‌شود. پس میان توصیف و حرکت باید تعادل برقرار کرد. نویسندگان بزرگی، چون همینگوی یا چخوف استاد این تعادل‌اند. آن‌ها از یک جمله تصویری عبور می‌کنند تا به کنشی برسند که همان تصویر را معنا می‌کند. چخوف اگر از باران می‌گوید، حتما کسی زیر همان باران تصمیمی می‌گیرد یا چیزی را از دست می‌دهد. در نگاه او، توصیف نه تزیین صحنه، بلکه موتور محرک آن است.

{$sepehr_key_165952}

آزمونی برای نویسنده

پس از نوشتن هر صحنه، از خود بپرسید: اول؛ آیا در این صحنه چیزی تغییر کرده؟ دوم؛ اگر این صحنه را حذف کنم، آیا داستان لطمه می‌بیند؟

اگر پاسخ منفی است، احتمالا آن صحنه فقط توصیف است و باید یا کوتاه‌تر شود یا در دل حرکت جا بگیرد. توصیف زیاد گاهی شبیه به یک مهمانی است که میزبان اجازه نمی‌دهد کسی حرف بزند، چون خودش می‌خواهد درباره رنگ پرده‌ها توضیح دهد! خواننده هم در گوشه‌ای می‌نشیند، لبخند مؤدبانه‌ای می‌زند و در دل دعا می‌کند اتفاقی بیفتد، هر اتفاقی، حتی افتادن همان گلدان معروف روی فرش تازه شسته!

جمع بندی

توصیف، چشمان داستان است و حرکت، پاهایش. با چشم تنها نمی‌توان رفت و با پا‌های بسته نمی‌توان دید. داستان خوب آن است که نگاه و گام را هماهنگ کند؛ یعنی هر تصویرش حرکتی در دل داشته باشد و هر حرکتش تصویری به یادماندنی بسازد. پس دفعه بعد که وسوسه توصیف همه چیز به جانتان افتاد، یادتان باشد: داستان، دوچرخه‌ای است که اگر حرکت نکند، می‌افتد.

با احترام عمیق به داستایفسکی بزرگ برای جنون و آثارش.