گفتوگو در داستان مثل اکسیژن در هواست؛ شاید به چشم نیاید، اما بدون آن، متن زنده نمیماند. گفت وگوها، شخصیتها را جان میدهند، تعلیق میسازند و گاهی بهتر از هر توصیفی، احساسات پنهان را آشکار میکنند. با این حال، بسیاری از نویسندگان تازه کار با گفتوگو برخوردی عجیب دارند: یا اصلا از آن میترسند، یا چنان عاشقش میشوند که کل داستان را به گفتوگو تبدیل میکنند!
گفتوگو فقط تبادل کلمات نیست. گفتوگو یعنی تقابل نگاه ها، احساسها و خواسته ها. دو نفر در ظاهر دارند درباره خرید نان صحبت میکنند، اما در واقع، شاید در حال حل کردن یک بحران زناشویی باشند. در داستان، گفتوگو هرگز نباید فقط «ردوبدلِ اطلاعات» باشد. اگر گفتوگو چیزی بیش از معنای ظاهری اش نداشته باشد، کارکردش را از دست داده است.
گفت وگوی خوب مثل کوه یخ است: فقط یک هشتم آن پیداست و بخش بزرگ ترش در زیر آب پنهان میماند. نویسنده حرفهای، آن بخش پنهان را طوری میچیند که خواننده حس کند چیزی در زیر سطح در جریان است.
بعضی نویسندگان گفتوگو را با مناظره اشتباه میگیرند. در مناظره، هدف «اثبات حقانیت» است، اما در گفتوگو، هدف «کشف حقیقت». وقتی دو شخصیت فقط در حال اثبات حرف خود هستند، گفتوگو به صحنهای خشک و خطابه گونه تبدیل میشود. یادتان باشد: گفتوگو در داستان باید پیش برنده باشد، نه خسته کننده. اگر قرار است گفتوگو فقط عقاید نویسنده را بیان کند، بهتر است مقاله بنویسید، نه داستان.
اول؛ طبیعی بودن بدون واقع گرایی افراطی. گفتوگو نباید دقیقا مثل حرف زدن واقعی باشد، چون مکالمه در زندگی واقعی پر از تکرار و مکث است. گفتوگو باید احساس طبیعی بودن بدهد، نه اینکه ضبط صوتی از واقعیت باشد.
دوم؛ کوتاهی و ریتم. گفتوگوهای طولانی و بی وقفه مثل جلسههای اداریاند؛ حتی خود شخصیتها هم حوصله شان سر میرود!
سوم؛ زیرمتن (Subtext). گاهی مهمتر از آنچه شخصیتها میگویند، چیزی است که نمیگویند. «سکوت» هم میتواند گفتوگو باشد.
چهارم؛ تفاوت صداها. هر شخصیت باید لحن خاص خودش را داشته باشد. اگر همه یک جور حرف بزنند، انگار یکی از آنها کافی بود. فرض کنید مردی میگوید: «خسته شدی؟»
و زنش جواب میدهد «نه، فقط یادم افتاد امروز چندمین سالگرد ازدواجمونه»
در ظاهر، گفت وگویی ساده است، اما بار عاطفی سنگینی دارد. این جملهها کار توصیف سه صفحه را میکنند. گفت وگوی خوب، روایت را جلو میبرد بی آنکه نویسنده برای رساندن پیامش تقلا کند و دست و پا بزند.
بعضی نویسندگان در گفتوگو چنان زیاده روی میکنند که انگار همه شخصیتها در حال اجرای تئاتر خیابانیاند! خواننده احساس میکند وارد جمعی از فیلسوفان شده، نه آدمهای عادی. برای نمونه آثار اریک امانوئل اشمیت از همین گونهاند. برای مثال در نمایشنامه «خرده جنایتهای زن و شوهری» دیالوگها خوب شروع میشوند و خوب هم پیش میروند، اما در یک سوم نهایی کار، یکهو فلسفه بافی و حرفهای حوصله سربر آنها گل میکند و تمام کار را به قهقرا میبرد. گفتوگو باید نفس بکشد، اشتباه کند، مکث کند و گاهی حتی بی منطق باشد درست مثل زندگی.
همینگوی میگفت «اگر گفت وگوی خوب بنویسی، لازم نیست هیچ توضیحی بدهی.» این یعنی گفتوگو باید خودش حرف بزند. نویسندهای که بعد از هر جمله مجبور است بنویسد «او با خشم گفت» یا «او با ناراحتی گفت»، در واقع به گفت وگوی خودش اعتماد ندارد. سعی کن احساس را در خود جمله بگنجانی، نه در توضیح کنارش. به جای «او با خشم گفت: برو بیرون!»، کافی است بنویسی «برو بیرون!» علامت تعجب خودش حرف میزند.
{$sepehr_key_167180}
گفتوگو ابزار نیست، زندگی است. هر گفتوگو فرصتی است برای نشان دادن تضاد، کشمکش و تغییر. اگر گفت وگوهایت درست نوشته شوند، دیگر نیازی به توضیح اضافه نداری؛ شخصیتها خودشان داستان را پیش میبرند.
در نهایت، یادت باشد: گفتوگو زمانی زنده است که آدمها در آن زندگی کنند، نه نویسنده!
با احترام عمیق به محمود دولت آبادی برای جای خالی سلوچ.