ایستادهام توی آشپزخانه و دارم دوتا بشقاب عصرانه آماده میکنم. یکی برای دختر پنجسالهام و آن یکی برای دخترخاله هشتسالهاش که از مدرسه به خانه ما آمده و نشسته دارد وعده ناهار از دهان افتادهاش را میخورد. نارنگیها را پوست میکنم و به تعداد مساوی با وسواس میچینم توی بشقاب.
از دور، صدای ریزریز خندههایشان، زیباست. خواهرزادهام مثل همیشه دارد چیزهای تازهای که از مدرسه یادگرفته، برای دخترم تعریف میکند. دستهایشان را توی هوا تکان میدهند و من عین مهاجر تازهواردی که هنوز زبان مردم شهر را نمیداند، به هردو نگاه میکنم.
چهارتا پاستیل میوهای میگذارم کنار نارنگیها و ویفرها و بادامها، بعد میآیم مینشینم کنارشان. خواهرزادهام قاشق آخر قیمههای ماسیده توی ظرف دردار را میگذارد توی دهانش و بعد دوباره دستهایش را برای ماهرخ تکان میدهد. روی دستش صورتک کشیده. میگویم: دستاتو قبل غذا میشستی. میگوید: نمیشه خاله! این نقاشی نیست. بازیه! و بعد انگشتهای دستش را جمع میکند. انگشت شستش را باز میکند. یک نقطه روی انگشت شستش کشیده. میگوید: اینو بزن.
ضربهای روی انگشتش میزنم. انگشت هایش را تا نیمه باز میکند: تو منو بیدار کردی! کف دستش یک ایموجی لبخند، زل میزند توی چشمهایم. هاج و واج نگاه میکنم. انگار دارم دستوپا شکسته با زبان مردم شهری که نمیشناسم، حرف میزنم. میگوید: فوت کن! بیاختیار مثل مسخ شدهها فوت میکنم روی دستش. انگشتهایش را باز میکند. خطوط صاف روی هر انگشت مثل موهای شانه نکشیده اول صبح، بالای سر ایموجیِ لبخند، ظاهر میشود: موهامو خراب کردی! بزن اینجا! میزنم قدش.
به خیالم یک بزرگسال رفیق و پایه و سرحالم، اما همان لحظه دستش را برمیگرداند و پشت دستش یک ایموجی ناراحت با چشمهای ضربدری نگاهم میکند: تو منو کشتی! بازی تمام شده. حالا واو به واو ماجرای تازه را دخترم یاد گرفته. از جا بلند میشود و میرود میان مدادها و ماژیکها، یک خودکار آبی ساده پیدا میکند. مینشیند کنار دخترخالهاش. خودکار را میدهد و درست شبیه به یک سرباز تازهنفس، دستش را در اختیار او قرار میدهد تا به لشکر تازهترینهای روز پیوسته باشد!
لبخندی میزنم و ظرف غذا را برمیدارم. آخر شب، وقتی برای مسواک دخترم پای روشویی ایستادهایم، چشمم به لبخند کمرنگ کف دستش میافتد. میگویم: دستات رو با صابون بشور! زیربار نمیرود. این، نشان همراهی با موج تازهای است که چیزی از آن نمیدانم. دخترک که میخوابد، به عادت هرشب، یک استکان چای میریزم و سرک میکشم در بینهایت مجازی.
از میان انبوه ویدئوهای تمام نشدنی، چند کلیپ ساختگی میبینم که روی صدای یک پسربچه، همان حرفهایی را میزند که خواهرزادهام میگفت. حالا در مسیر مهندسی معکوسم. رد کلیپها را میگیرم میرسم به ویدئوی اصلی. پسربچهای همسنوسال خواهرزادهام از قضا توی روپوشی همان اندازه آبی آسمانی، رو به دوربین معلم مدرسه انگشتهای دستش را باز میکند: تو منو بیدار کردی! حالا دیگر انگار زبان مردم شهری که نمیشناختم را میفهمم. ویدئوی پسربچه میلیونها بار دیده شده. کامنتها را باز میکنم. همه برای شیرینزبانیاش ضعف رفتهاند.
شیرینزبانی پسرکی که شاید تا پیش از انتشار این ویدئوی کوتاه، قند و نبات مادرش بوده و حالا میلیونها نفر دارند نمک توی لحن و نگاهش را میان خود دستبهدست میگردانند. او حالا دیگر پسرک شیرین مادرش نیست. صدایش به گوش خیلیها رسیده و تا امروز بارها خودش را در قاب صفحه گوشی آدمهای زیادی دیده است.
{$sepehr_key_167831}
این بیتردید اولین رویارویی او با شهرت است و بعید میدانم زیر دندانش مزه نکرده باشد و همین حالا هرچند آن ایموجی خندان کف دستش پاک شده، اما لذت وایرال شدن توی این سن و سال، به این زودیها از سرش بیرون نخواهد رفت. او دیگر مثل باقی روزها از سر بیحوصلگی دکمههای روپوش مدرسهاش را با چشمهای خوابآلود نمیبندد و حالا که دیگر تصویرش همه جا دستبهدست شده، یحتمل توی مدرسه، بسیاری او را با انگشت نشان میدهند.
خوب میدانم این موج تازه هم به همان سرعتی که بالاگرفت، فرو مینشیند، اما توی دلم به افکار قبل از خواب پسرک فکر میکنم. به جهان بینیاش که لابد عوض شده. به ترسناک بودن جهان رسانهای که آدمها را به یک باره از یک دانشآموز ساده دبستانی به یک چهره آشنا در فضای مجازی تبدیل میکند. قبل خواب، وقت خاموش کردن چراغها، یک بار دیگر به اتاق دخترم سری میزنم. نگاه به صورتش میکنم که کنار ایموجی اخمآلود پشت دستش به خواب رفته. کسی چه میداند.
شاید امروز، فردا او هم به یک تصویر آشنا در شبکههای اجتماعی تبدیل شود. دلم میلرزد. دلم میخواهد همین حالا یک دستمال الکلی بردارم و بقایای اخمآلود ایموجی پشت دستش را تا قبل روشن شدن هوا پاک کنم. مثل مادری که شبانه سربازش را از پادگان فراری میدهد.