مرجان زارع - وقتی کسی مریض میشود، دوست داریم زودتر خوب شود. میدانیم که دکتر بیماری را درمان میکند اما دستهایمان را هم به سمت آسمان بلند میکنیم و دعا میکنیم. بابا و مینا و معین هم همین کار را کردند.
مامان مریض بود. هی میرفت دکتر. دکتر یکعالمه دارو به او داده بود. قرصهای ریز و کپسولهای دورنگ و چند تا شیشه شربت. مینا و معین به خاطر مریضی مامان ناراحت بودند.
دلشان میخواست مامان زودتر خوب شود. دلشان میخواست مامان دوباره بتواند با آنها بازی کند و با هم به پارک بروند. یک شب مینا و معین داشتند توی اتاقشان بازی میکردند که صدای بابا را از حیاط شنیدند. از پنجره به حیاط سرک کشیدند.
بابا نشسته بود لب باغچه و دستهایش را بلند کرده بود سمت آسمان و داشت دعا میکرد. میگفت: «خدای مهربان، کمک کن همهی مریضها خوب شوند.» بعد هم برای مامان دعا کرد.
دعا کرد خدا مریضی مامان را هم خوب کند. مینا و معین به دعای بابا گوش میکردند و دوتایی دستهایشان را بلند کرده بودند سمت آسمان.
دعای بابا که تمام شد، مینا و معین لبخندزنان گفتند: «آمین!» معین همانطور که از پنجره به بابا نگاه میکرد، آهسته از مینا پرسید: «بهنظرت مامان خوب میشه؟ بهنظرت دعای ما برآورده میشه؟»
مینا لبخندی زد و دستی روی موهای برادر کوچولویش کشید و جواب داد: «معلومه که خوب میشه. خدا خیلی مهربانه. حتما دعاهای بابا و آمین ما را شنیده. حتما کمک میکنه مامان حالش بهتر بشه.»
بعد هم دست معین را گرفت و گفت: «بیا بریم، داشتیم بازی میکردیما!» یک هفته که گذشت کمکم حال مامان بهتر و بهتر شد.
حالا مامان میتوانست بیشتر کنار مینا و معین باشد. دکتر هم گفته بود چند وقت دیگر حال مامان خوب خوب میشود. همهی اهالی خانه از این خبر خوشحال بودند.
مامان خودش هم خوشحال بود. از اینکه میدید بهتر شده و میتواند از رختخواب بیرون بیاید، خیلی هیجانزده بود.
یک روز صبح وقتی مامان از خواب بیدار شد، لبخندزنان گفت: «احساس میکنم دیگه مریض نیستم؛ خوب خوب شدم!» مینا و معین با شادی بالا و پایین پریدند.
بابا با خوشحالی گفت: «چه عالی!» مامان لبخندی زد و گفت: «پیش از هر کاری میرم به گل یاس آب میدم. عوضش شما باید کارای دیگهای رو انجام بدی، آخه تصمیم گرفتم مراسم روضه و دعا برگزار و دیگچه درست کنم. باید خرید کنی.»
معین گفت: «جانمی! منم کمک میکنم.» مینا هم با ذوق آمد کنار مامان و دستش را گرفت و گفت: «منم کمک میکنم. هم برای پذیرایی و هم پختن نذری دیگچه»
بابا با مهربانی به مامان نگاه کرد و لبخندزنان گفت: «اطاعت میشه خانم خانه.» بعد هم سریع بلند شد برود صبحانه را آماده کند زیرا بعد از آن همه حسابی کار داشتند.