علی صفوی شاملو میگفت: «آدمها اگر کتاب خوان نباشند اهل خلوت نمیشوند.» او با همین نگاه و در سال ۱۳۹۵ مجموعه فرهنگی «کتاب رسان» را از دکان یکی از دوستانش شروع کرد و بعد آن را به فضای مجازی کشاند. شاملو آرام آرام و با پول اندک مجموعه اش را گسترش داد و توانست از مشهد و با سود اندکی به همه جای ایران کتاب بفرستد.
او که روزهای آخر اسفند ۱۴۰۰ و کمی بعد از آغاز چهل سالگی اش طی یک سانحه تصادف از دنیا رفت، از فعالان و مروجان پرتلاش، اما گمنام عرصه کتاب بود. به مناسبت هفته کتاب و کتاب خوانی سراغ دو تن از دوستان نزدیکش رفتیم تا بیشتر از او بشنویم.
محمدرضا جوان آراسته
مدیرعامل مدرسه نویسندگی مبنا
علی آقای شاملو، برادر من بود. برادری که در سی و چندسالگی، در یکی از خیابانهای مرکز شهر تهران، در ساختمانی که تازه در آن مشغول کار شده بودم، دیدمش. قبلتر از اینها رفیق مجازی بودیم؛ همدیگر را دنبال میکردیم و کم وبیش پیامهایی بینمان رد و بدل میشد، ولی برادر نبودیم. از همان دیدارِ توی خیابان کشاورز، یک باره نسبتمان از رفیقهای مجازی تبدیل شد به برادرهای غیرِ خونی. ما دیر به دیر همدیگر را میدیدیم؛ دیدارهایمان وقتی بود که من برای کاری مشهد باشم یا علی آقا برای کاری تهران. در این سفرها همیشه یکی از قرارهای ثابت، دیدار و گعده و گفت وگوی ما با هم
بود. علی آقا حالا که پیش ما نیست، رفیق زیاد پیدا کرده. بعضیها پر شدهاند از خاطره با او. همینها نوشتن از علی آقای شاملو را سخت میکند؛ حرفها گاهی وقتها تکراری میشود و جنسشان به کلیشهها یا شعارها نزدیک. نسبتِ من و علی آقا امتداد بود؛ من هر وقت حرفی را شروع میکردم یا ایدهای را در ذهن داشتم و به او میگفتم، طوری ادامه اش را میگفت که من فکر کرده بودم.
او هم هر وقت ایدهای داشت، همان طور برنامه ریزی شده بود که من حدس میزدم. ما در امتداد هم بودیم. ما با هم مشورت نمیکردیم؛ وقتی حرف میزدیم، داشتیم بقیه راهی را که یکی مان رفته بود، میساختیم. هیچ وقت لازم نبود چیزی را به دیگری اثبات کنیم؛ گفتوگوهای ما برای قانع کردن طرف دیگر نبود. علی آقا اهل کتاب خواندن بود؛ بیشتر از آنکه اهل کتاب فروختن باشد، اهل کتاب خواندن بود و همین یک صفت برای مدتها مدح نوشتن درباره اش کافی است.
همین حالا اگر چرخی در میان اهالی فرهنگ بزنیم و روی میز فعالان فرهنگی را نگاه کنیم، کمتر کسی را پیدا میکنیم که اهل کتاب خواندن باشد و مطالعه سهمی جدی در زندگی اش داشته باشد. علی آقا این طور بود؛ نه جلوِ دوربین موبایل و برای شبکههای اجتماعی، بلکه برای خودش، برای بهتر زندگی کردن کتاب میخواند و، چون دلش برای مردم میتپید، غمِ کتاب نخواندن مردم اذیتش میکرد.
او هم اهمیت اقتصاد فرهنگ را میدانست و هم میدانست که قرار نیست مجموعه فرهنگی اش به یک بنگاه اقتصادی تبدیل شود. روی مرز باریکی راه میرفت که هنوز هم برای خیلیها کارش درک شدنی نیست. علی آقا میدانست کتاب محصولِ فانتزی برای زندگی در اداهای مجازی نیست؛ میدانست کتاب کار میکند.
میدانست آدمها اگر اهل مطالعه باشند و اگر کتاب خوب بخوانند، راه حل گرههای زندگی شان را پیدا میکنند، فرقی نمیکند مدیر دولتی باشند یا خانمی خانه دار، زندانی در بند باشند یا راننده جاده ها. میدانست داستانها و روایتها و خاطرهها چطور کیفیت زندگیها را افزایش میدهد و برای همین، زندگی اش را گذاشت برای جان گرفتن کتابها در زندگی همه آدم ها. علی آقا که رفت، من امتداد خودم را از دست دادم. برادرم بود که رفت. یک باره قطع شدم، متوقف شدم. در خیابان بودم که خبر فوتش را شنیدم… در شهر گم شدم.
{$sepehr_key_168327}
علیرضا ملکی
مدیر مجموعه کتاب رسان
حاجی به واسطه کانال «نذر فرهنگی»، صفحه اینستاگرام و ارتباطاتی که این طرف و آن طرف داشت، مردم زیادی از شهرهای مختلف به او پیام میدادند و با او صحبت میکردند و حاجی هم برای خیلیها وقت میگذاشت و محل رجوع بود. یک بار، یک بنده خدایی در تلگرام به او پیام داده و حسابی تاخته بود که عامل بدبختی ما شما آخوندها هستید! و از خلاف هایش برای حاجی گفته بود. گفته بود: ما فلان محله تهران هر خلافی بگویی مرتکب میشویم.
حاجی رفت وبرگشت و کمی با او صحبت کرده بود. بعد گفته بود: یک نشانی بده. آن بنده خدا گفته بود: ما نشانی نداریم، مثلا پاتوقمان این قهوه خانه است. حاجی گفته بود: نشانی همان قهوه خانه را بده.
او هم داده بود. حاجی برایش یک کتاب فرستاد، کتاب شاهرخ؛ شهید شاهرخ ضرغام. بنده خدا وقتی کتاب شاهرخ را خواند، بلند شده بود و آمده بود مشهد. یک روز حاجی در دفتر «کتاب رسان» بود؛ زنگ زد و گفت:کجایی؟ میخواهم بیایم ببینمت.
حاجی نشانی داده بود و گفته بود: بیا، ما در خدمتیم. آن بنده خدا، با تتو و خالکوبی و چنین ظاهری، با حالتی عجیب آمد کتاب رسان و گفت: من کلا هرچه داشتم و نداشتم را فروختم و آمدم مشهد تا مجاور آقا باشم.
پرسیدیم: چه شده که چنین تصمیمی گرفتی؟ تو که به قول خودت هر مدل خلافی میکردی! گفت: وقتی رسیدم به صفحهای از کتاب شاهرخ ضرغام که نوشته بود؛ «وقتی میخواستم توی جبهه وضو بگیرم، هر دفعه برایم سخت بود، همیشه دعا میکردم خدا اول این تتوی روی بدنم را بسوزاند، بعد مرا بکشد یا شهیدم کند». با خودم گفتم: شاهرخ توانسته، من هم میتوانم.
خلاصه، با یک ارتباط ساده با آقای شاملو و فرستادن یک کتاب برای آن بنده خدا، کلا خلاف را کنار گذاشت، هرچه وسیله داشت فروخت و آمد مشهد تا مجاور آقا باشد.