به گزارش شهرآرانیوز، شاید باور کردنش دشوار باشد؛ چهار دهه از جنگ گذشته، اما من هنوز نمیتوانم چاقو به دست بگیرم و گوشت خرد کنم. هنوز هم وقتی چشمم به خون میافتد، حالم دگرگون میشود. این را من میگویم؛ کسی که سالها در بیمارستان و خط مقدم جبهه بوده و رفتن آدمها جزئی از روزمرهاش شده بود. ظاهر زندگیام آرام است، اما زخمهای روحم هرگز التیام نیافتند؛ زخمهایی که گاه عفونت میکنند و تمام وجودم را میگیرند.
در اوایل بیستسالگی، برادر، همسایه، قوموخویش و همکلاسیهایم را از دست دادم. شاید هیچکس مثل ما پرستاران و امدادگران معنی درد را نداند؛ ما که در روزگار نبود دوربین و فضای مجازی، هر روز قاب تازهای از رنج و فداکاری ثبت میکردیم.
در روزهای آغازین جنگ، من با دستان خودم پارچه سفید را روی صورت همکلاسی دوران کودکیام ــ که تازهعروس هم بود ــ انداختم. لحظهای که تمام سالهای خنده و گریه مشترکمان از برابر چشمانم گذشت؛ و با اینحال همه توقع داشتند صبور باشم.
{$sepehr_key_168375}
اما قصه عکسی که بعدها ماندگار شد، مربوط به همان شبهای عملیات است؛ شبهایی که برای هر پرستاری میتوانست هزار قاب ناگفته بسازد. آنقدر مجروح آوردند که اورژانس دزفول به هم ریخته بود. سالنها تقسیم شده بود، مجروحان در راهروها از درد و خونریزی بیتابی میکردند و همهمهای سنگین همهجا پیچیده بود.
یادم هست در سرم یک دنیا درد میچرخید؛ خون، گوشت، ناله، وصیت پشت وصیت… و در همان حال باید مجروحان را سریع از بیمارستان تخلیه میکردیم تا به پادگان وحدتی ــ فرودگاه نظامی ــ منتقل و از آنجا به تهران، تبریز، مشهد و اصفهان اعزام شوند.
همان شب، همسر یکی از پرستاران اعزامی از تهران قرار شد همراه او با آمبولانس به پادگان برود. بعدها آن عکس در همان فضا گرفته شد و منتشر شد؛ تصویری که من حتی متوجه ثبت شدنش هم نشدم. اگر آن روزها شبکههای اجتماعی وجود داشت، شاید هر روز صدها تصویر از پرستارانی دیده میشد که خواهرانه بالای سر مجروحان ایستاده بودند.
روی سر یکی از مجروحان که بیتابی میکرد ایستاده بودم و مدام دلداریاش میدادم. دلش نمیخواست به شهر خودش برگردد؛ میترسید مادرش او را با آن حال ببیند. دستش قطع شده بود و سن زیادی نداشت. مثل بچهها اصرار میکرد نرود. عشقش به مادر آنقدر زیاد بود که میخواست در غربت بماند تا او نبیندش. با هزار دلیل و خواهش و توجیه که اینجا جا نداریم و در شهر خودش رسیدگی بهتر خواهد شد، مجبور شدم راضیاش کنم اعزام شود.
سالها بعد هنوز گاهی به این فکر میکنم: وقتی مادرش تنها پسرش را در آن حال دید، چه حسی داشت؟ اصلاً او زنده ماند یا دوباره به جبهه برگشت؟
جنوب را سالها بعد ترک کردم؛ اما خاطراتم هرگز رهایم نکردند. دست به قلم شدم تا برای نسلی بنویسم که بداند وقتی از «وجب به وجب خاک» حرف میزنیم، دقیقاً از چه سخن میگوییم.