داستان کودک | دروغ دردسرساز است

مرجان زارع - مینا از مدرسه آمد به مامان سلام کرد. مامان داشت چای می‌ریخت‌. با لبخند جواب سلامش را داد و پرسید: «‌عزیزم خدا قوت. راستی نمره‌ی امتحانت خوب شد؟»

مینا نگاهی داخل کیف مدرسه‌اش انداخت. همین‌که چشمش به نمره‌ی ۱۴ وسط برگه‌ی امتحانش افتاد، سریع زیپ کیف را بست و دروغکی گفت: «هنوز نمره‌ها را اعلام نکردن.» بعد هم با عجله کیفش را برداشت و رفت سمت اتاقش.

تازه کیف را گذاشته بود روی تختخواب که از پشت پرده‌ی اتاقش صدایی شنید. سریع جلو رفت و پرده را کنار زد. یک موجود پشمالوی کوچولوی صورتی پشت پرده بود. مینا با تعجب پرسید: «آهای گربه این‌جا چه کار می‌کنی؟»

موجود کوچولو اخمی کرد و جواب داد: «من که گربه نیستم. من دروغم.» مینا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «تا حالا هیچ دروغی را ندیده بودم. فکر کردم گربه‌ای. حالا این‌جا چه کار می‌کنی؟»

دروغ لبخندی زد و کله‌ی پشمالوی گنده‌اش را تکان داد و گفت: «آمده‌ام با تو دوست باشم. دوست صمیمی.» مینا فکری کرد و لبخندی زد و گفت: «قیافه‌ات که خوبه. رنگت هم مورد علاقه‌مه. پس می‌تونیم دوست باشیم.»

بعد هم خم شد و دروغ پشمالو را ناز کرد و دوتایی دوستان صمیمی شدند. مینا از خوراکی‌هایش به دروغ داد و دروغ هم برای مینا تعریف کرد که از یک جای دور آمده است.

دروغ گفت ریاضی‌اش خیلی خوب است اما وقتی مینا از او خواست در حل کردن تکالیف ریاضی کمکش کند، دفتر ریاضی او را خط خطی کرد و گفت: «دروغ گفتم که ریاضی بلدم.» بعد هم خوراکی مینا را برداشت و خورد و از دروغکی گفت کار جالباسی بوده است.

بعد گفت که یک موش زیر تختخواب مینا دیده و وقتی مینا داشت از ترس زهره‌ترک می‌شد و نزدیک بود جیغ بکشد و مامان را صدا بزند، قاه‌قاه خندید و گفت: «چیزی نیس. دروغ گفتم.»

دروغ کوچولوی پشمالو یک عالمه دروغ دیگر هم گفت. اینکه مداد سیاه مینا پا درآورده و خودش دویده و رفته زیر تختخواب یا دفتر نقاشی مینا از اول پاره بوده و هیچ دروغ پشمالویی آن را پاره نکرده است.

دروغ آن‌قدر دروغ‌های عجیب و غریب و شاخ‌دار گفت که مینا حسابی گیج شد و از این کار او بدش آمد و فهمید دروغ گفتن چقدر بد است. همین موقع یاد دروغی که به مامان گفته بود، افتاد.

سریع رفت سراغ کیفش و برگه‌ی امتحانش را برداشت تا ببرد و به مامان نشان بدهد چون دیگر دلش نمی‌خواست دروغ بگوید.

وقتی داشت می‌رفت، به دروغ گفت: «می‌خواهم راستش را بگویم.» دروغ سر راهش را گرفت و گفت: «نه، نرو نرو.!» دروغ خودش را پشت پرده پنجره پنهان کرد. مینا با سرعت رفت و برگه‌ی امتحان را به مامان نشان داد.

راستش را گفت و کلی معذرت‌خواهی کرد. مادرش دستی به سرش کشید و گفت: «حالا که راستش را گفتی عیبی نداره، بیا با هم ریاضی کار کنیم و فردا هم اشکالاتت را از خانم معلمت بپرس دخترم.»

حالا دیگر دل مینا از نگرانی نمی‌تپید. وقتی دوباره به اتاقش برگشت، پنجره باز بود و خبری از آن موجود کوچولوی پشمالو نبود.

فقط یک یادداشت روی میز بود که در آن نوشته بود: «من رفتم با یکی دیگر دوست صمیمی شوم که همین الان دارد دروغ می‌گوید. تو دیگر به درد من نمی‌خوری.»

مینا یادداشت را خواند و لبخندی زد و آهسته گفت: «وای، طفلکی آن بچه‌ای که دروغ گفته چقدر باید گول تو را بخورد و چقدر برایش دردسر و مشکل درست کنی.»