محبوبه عظیم زاده | شهرآرانیوز؛ جادوی درختها و جنگلها هم کودکان را جذب میکند و هم بزرگ ترها را آرام. هر برگ، هر شاخه و هر درخت، میتواند شروع یک ماجرای تازه باشد. در این مطلب، میخواهیم چند کتاب -منحصرا برای مخاطب کودک ونوجوان- معرفی کنیم که درست از دل همین جنگلها و زیباییهای طبیعت بیرون آمدهاند؛ کتابهایی که قصه هایشان میان درختان شکل میگیرد و دنیایشان با رنگهای طبیعت نفس میکشد. اما این داستانها فقط روایت یک اتفاق یا یک ماجرا نیستند؛ پلی هستند برای آشنا شدن بچهها با دنیای پر از رمزوراز جنگلها و طراوت و لطافتی که به زندگی آدمها میبخشند.
در دل جنگلهای مه آلود گیلان، جایی که صدای رودخانه با آواز پرندهها در هم میآمیزد، پیرمردی زندگی میکند که مردم برایش احترام خاصی قائلاند؛ پیرمردی که نامش با افسانهها گره خورده است: سیاگالش. او همان نگهبان کهن سال جنگل هاست؛ مردی سپیدموی که کسی نمیداند از چه زمان پا به این سرزمین گذاشته، اما همه میدانند حضورش برکت میآورد.
میگویند اگر سیاگالش کسی را دوست بدارد، زندگی اش پُر از فراوانی میشود، و اگر از او روی برگرداند، سایه بدشانسی بر سرش میافتد. در باور مردم گیلان، سیاگالش هنوز هم شبها در میان درختان پرسه میزند، به چارپایان سر میزند، به دامها برکت میبخشد و مراقب حیواناتی است که جنگل را خانه خود میدانند. هرکس بخواهد آسیبی به جانوری برساند، بی پاسخ نمیماند.
همین افسانه کهن الهام بخش محمدرضا شمس شده تا داستانی کودکانه، اما پررمزوراز از این نگهبان مهربان بیافریند. در کتاب «سیاگالش، نگهبان جنگل»، ما او را در کلبه کوچک و چوبی اش میبینیم؛ جایی میان سبزی انبوه درختان. هر روز برایش ماجرایی تازه است. اگر نهالی خم شده باشد، با چوبی کوچک آن را راست میکند. اگر حیوانی در تله گرفتار شود، بی درنگ به کمکش میشتابد. سیاگالش حتی صبحانه اش را با خرس قهوهای جنگل شریک میشود.
اما شکارچیان، که از این مهربانیها کلافه شدهاند، نقشهای شوم میکشند. چالهای عمیق میکنند تا سیاگالش را به دام بیندازند. زمانی که حادثه رخ میدهد، جنگل برای لحظهای در سکوت فرو میرود؛ آن گاه حیواناتی که روزی او نجاتشان داده بود، یکی یکی پا پیش میگذارند تا دِین خود را ادا کنند. این کتاب با داستانی گرم و تصاویر چشم نواز، کودکان را وارد دنیای سیاگالش میکند؛ دنیایی که در آن محبت، دوستی و مراقبت از طبیعت در دل یک قصه جذاب جان میگیرد.
«صبح بود. سیاگالش مثل هرروز از کلبه اش بیرون آمد و توی جنگل راه افتاد. به گلها و درختها سر زد. با خرس قهوهای صبحانه خورد. با موش کور قدم زد. خانواده شنگها را نجات داد. به مرالهای بازیگوش کمک کرد. سبیلهای فک را شانه زد. با پلنگ و سیاه گوش مسابقه داد.»
در دامنه جنگلی که سالها پیش در شعلههای آتش جان باخته بود، زندگی همچنان جریان دارد. هنوز بوی تنههای سوخته و برگهای خاکسترشده در هوا هست. مردم این شهر به قدری با جنگل پیوند خوردهاند که نام فرزندانشان را از درختان همان جنگل برداشتهاند: بلوط، توسکا، افرا، نارون و …. میخواهند یاد جنگل را زنده نگه دارند، هرچند از آن زیبایی عظیم چیزی جز چند تنه خشکیده باقی نمانده است.
قصه «اشباح جنگل سوخته» در چنین فضایی شکل میگیرد؛ روایتی تلخ و درعین حال پرکشش از جایی که منافع گروهی سودجو آتش را به جان طبیعت انداخته و جهل و خرافه راه را برای نابودی باز گذاشته است. در میان این ویرانی ها، دخترکی به نام بلوط قرار است ورق را برگرداند. بلوط پس از از دست دادن مادر، به خانواده عمویش دل بسته و میان باورهای متضاد پدر و عمویش سرگردان مانده است.
پدرش معتقد است نفرینی قدیمی باعث سوختن جنگل شده و بیماری بلوط هم از شومی جغدی ناشی میشود که روزی در چشمان دختر خیره شده بود. بلوط نیز ابتدا باور میکند، اما آرام آرام در مییابد که حقیقت، رنگ دیگری دارد. در این شهر، قصههای دیگری نیز در گوشه و کنار زمزمه میشود؛ مثل ماجرای آکو، پسری مرموز که میگویند روزی در جنگل گم شد و پس از بازگشت، تمام موهایش از ترس اشباح سپید، سفید گشت.
او و برادرش در سکوتی عجیب زندگی میکنند، اما حضورشان سایه رازی را بر شهر انداخته است. کتاب «اشباح جنگل سوخته» فقط داستان ویرانی جنگل نیست؛ روایت آدمهایی است که میان ترسهای قدیمی، سودجویی انسانها و خاطره جنگل ازدست رفته دست وپا میزنند. قصهای که با نثری داستانی و فضایی وهم انگیز، خواننده را به دل شهری میبرد که هنوز روح درختان سوخته در آن پرسه میزنند.
«وقتی شاه بوف را از جعبه بیرون آوردند، تا مدتی بی حرکت مقابلشان روی یک تخته سنگ نشست. مثل حیوانی اهلی نگاهشان میکرد. به آنها عادت کرده بود. نور زرد آفتابِ عصر روی پرهایش افتاده بود و از همیشه زیباتر و شگفت انگیزترش کرده بود. توسکا و بلوط هر دو بغض کرده بودند و دلشان نمیخواست از شاه بوف جدا شوند.»
میان سرزمینی که روزگاری درختان سربه فلک کشیده اش سایه، آرامش و سرسبزی را بی دریغ نثار همه میکردند، طوفانی از بی مهری وزیدن گرفت. آدمهایی از راه رسیدند که قدر این سایه بانهای زنده را ندانستند؛ تبر به دست گرفتند، درختان را یکی یکی انداختند و به جایشان ساختمانهایی سرد و سنگی بالا بردند تا ثروتی بی پایان برای خود جمع کنند.
درست در میانه این شلوغی و نابسامانی، زنی از دل کنیا پا به میدان گذاشت؛ زنی که حضورش مانند معجزهای سبز بود. «درختان صلح» روایت زندگی همین زن است: وانگاری ماآتای؛ کسی که تصمیم گرفت در برابر ویرانی بایستد. او تهدید شد، زندانی شد و با سختیهای بسیاری روبه رو گردید، اما خم به ابرو نیاورد. وانگاری خوب میدانست که آینده مردمش در گرو نفس کشیدن همین درختان است.
پس بی هیچ واهمهای مردم را دور خود جمع کرد، برایشان از اهمیت خاک و آب و حیات گفت و در دستانشان نهالهایی سپرد که قرار بود امید را دوباره به زمین بازگردانند. کم کم، همین نهالهای کوچک جوانه زدند، قد کشیدند و به درختانی تبدیل شدند که دوباره رنگ سبز را به سرزمینشان بخشیدند. تأثیر این حرکت تنها محدود به یک روستا یا یک کشور نماند؛ این اقدام کوچک، پیام آور آگاهی برای جهان شد و نشان داد که یک نفر، با دلی آگاه و قدمهایی کوچک، میتواند تغییری بزرگ بیافریند.
کتاب «درختان صلح» نوشته جنت وینتر، فراتر از روایت زندگی یک زن شجاع است. این داستان یادآور اهمیت ایستادگی در برابر نابرابری، ارزش حفاظت از زمین و نقش ما در نگهداشتن هوای پاک و طبیعتی زنده است. «درختان صلح» قصه زمین و آسمانی است که لبخند دوباره شان را مدیون اراده و ایمان یک انسان هستند؛ انسانی که گفت: «زمین برهوت بود؛ میخواستم دوباره سرسبزش کنم.»
«وانگاری زنانی را دید که زیر بار هیزم کمرشان تا شده بود. آنها این بار را از جایی بسیار دور تا خانه بر دوش میکشیدند.
او زمینهای خشک و بی آب وعلفی را دید که دیگر محصول نمیدادند. راستی، بر سر پرندهها چه بلایی آمده است؟»
{$sepehr_key_169634}
در دل جنگلی آرام و سرشار از راز، دختری به نام جولیا روزی در میان درختان بلند قدم میزد؛ دختری که همه او را به خاطر روحیه لطیف و جسورانه اش «پروانه» صدا میکردند. او همان طور که از میان شاخهها میگذشت، ناگهان چشمش به درخت چوب قرمز عظیمی افتاد؛ درختی باستانی که گویی گذشتهای طولانی را در حلقههای تنه اش پنهان کرده بود.
اما خبر تلخ این بود که قرار بود این درخت به زودی قطع شود. همین لحظه بود که دنیای جولیا تغییر کرد. کتاب «من و لونا» نوشته جنی سو کاستسکی شاو، بر اساس همین ماجرای واقعی ساخته شده است؛ قصهای که به کودکان نشان میدهد گاهی یک دل کوچک هم میتواند تغییری بزرگ بسازد. جولیا تصمیم گرفت به جای تماشا کردن نابودی درخت محبوبش، کاری انجام دهد.
او راهی متفاوت برگزید: زندگی در دل همان درخت. جولیا روزها و شبها در میان شاخههای بلند لونا – نامی که با عشق برای درخت انتخاب کرد – ماند و با ارادهای شگفت انگیز، نزدیک به دو سال از آن محافظت کرد. این کتاب تنها روایت یک اعتراض ساده نیست؛ بلکه داستانی است پر از شجاعت، پشتکار و عشقی بی پایان به طبیعت.
«من و لونا» به کودکان میآموزد که اگرچه سن آنها کوچک است، اما قدرت قلبشان میتواند بسیار بزرگ باشد. آنها میتوانند با تصمیمات درست، از چیزهایی که ارزشمندند پاسداری کنند و حتی به تنهایی مسیر رویدادها را تغییر دهند. در نهایت، این اثر کوتاه، اما تأثیرگذار، با زبانی روان و احساسی، کودکان را دعوت میکند تا با دقت بیشتری به جهان اطرافشان نگاه کنند و یاد بگیرند که مهربانی و پایداری همیشه راهی برای ساختن آیندهای بهتر پیدا میکند.
«راستش زندگی کردن پنجاه متر بالاتر از زمین، آن هم روی درخت، راحت نبود. خانه درختی جولیا قد یک قالیچه بود. او غذایش را توی قابلمهای کوچک میپخت.»