من یک تصویر پررنگ از کودکیام دارم که خاص چهارشنبههای زیارتی بود. مادر، دستم را میگرفت، یک روسری گلدار قرمز میکشید سرم، یک چادر سفید کشدار باشکوفههای ریز صورتی میگذاشت روی روسری و راه میافتادیم سمت ایستگاه اتوبوس بولوار قرنی. از خانه ما تا ایستگاه اتوبوس خط ۱۲، برای پاهای کوتاه من شش هفت ساله، راه زیادی بود.
من از لحظهای که در خانه را میبستیم و به کوچه میزدیم، باقی ماجرا را حفظ بودم. میدانستم اول باید از سر آن کوچهای که مغازه الکتریکی آقای صلواتی بود رد شویم، بعد یک خیابان بلند را طی کنیم، برسیم به آن تقاطع شلوغی که حتما باید دست مادرم را از روی چادر مشکیاش بگیرم و بعد برسیم به ایستگاه اتوبوس. خط ۱۲ همیشه شلوغ بود. حداقل از ارتفاعی که من به آدمها نگاه میکردم، این شلوغترین اتوبوس دنیا بود که احتمال داشت هیچ وقت مرا به مقصد نرساند و آن مابین زیر دستوپا له شوم.
مامان میگفت همه این آدمها دارند میروند حرم. همین که از شیشه درِ اتوبوس، چشمم به مغازههای بستنیفروشی و سوغاتفروشها میافتاد، میدانستم فشار تمام شده و بهزودی نسیم ملایم عطرآلودی به صورتم میخورد. از اتوبوس پیاده میشدیم و بعد معادل همان خیابان طولانی که به ایستگاه میرسید، راه میرفتیم تا برسیم به آن صحن بزرگی که وسطش آبخوری داشت.
یک آبخوری طلایی با کاسههایی که آن زمان فکر میکردم از طلاست و با زنجیر آویزان شده. مادر، همیشه یک جایی بالای سر حضرت داشت که انگار سرقفلیاش برای او بود. مینشستیم و او انگار تازه مأموریتش آغاز شده باشد، کتابچه سبز رنگ دعا را برمیداشت و از یک طرف شروع میکرد به خواندن زیارتنامه.
همهمه اطراف روضه منوره مثل این وایت نویزهای امروزی برایم حکم لالایی داشت. خاصه در زمستانها که هوای گرم داخل حرم، پلکهایم را سنگین میکرد. سرم میافتاد روی بازوی مادر و او همچنان به طرز خستگیناپذیری داشت در متن جامعه کبیره، جلو میرفت. چشم میبستم، باز میکردم، میدیدم چیزی عوض نشده. گاهی تکهای نان شیرمال و نان قندی میگذاشتم دهنم یا از زائرهای اطراف شکلاتی، چیزی میگرفتم تا زمان میگذشت.
یک بار دهان باز نکردم بگویم خسته شدم، برویم، خوابم گرفته. انگار این مأموریت را برای هر دوی ما نوشته بودند. شوق رسیدن به آن دوناتهای تازه ورودی حرم بود که دندان سر جگر میگذاشتم و میدانستم بالاخره زیارتنامهها یک جایی تمام میشود، مامان بلند میشود، دوباره برمیگردیم توی صحن، کفشهایمان را جفت میکنیم، جرعهای از آب سقاخانه مینوشیم و میرویم سمت وعدهگاه همیشگی.
{$sepehr_key_169704}
من به شوق دوناتهای تازه و آن روکش کرمی شیرینش، هر چهارشنبه در اتمسفر قبه منور رضوی مینشستم و خبر نداشتم دارم یکی از پررنگترین خاطرات روزگار خردسالیام را از سر میگذرانم. از آن روزها سه دهه گذشته. حالا خودم مادرم. زیارتهایم به اندازه مادرم طولانی نیست. دست دخترم را میگیرم و همین که چرخی روی فرشهای حرم بزند و قد خواندن یک امینا... مجالم دهد، دستاورد بزرگی است. حالا دیگر خیلی چیزها عوض شده. از حرم که برمیگردیم، راهمان را کج میکنیم سمت کتابفروشی بابالجواد (ع).
دخترم به عادت هر بار، چرخی میزند میان کتابها و لذت زیارت را به شوق یک کتاب قصه تازه گره میزند و او هم نمیداند در میانه خلق یکی از ماندگارترین خاطرات روزگار خردسالی خود به سر میبرد و یحتمل برای دخترش تعریف میکند آن روزها عادت داشتیم به رسم هر زیارت، برویم توی کتابفروشی و من مدام دست مادرم را میگرفتم و میکشیدم سمت کتابی تازه و اصلا اینطور شد که از گذر باب الجواد (ع)، شیفته کتاب و کتاب خواندن شدم.